ویرگول
ورودثبت نام
saraxen
saraxen
saraxen
saraxen
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

10 سال دیگه بدون خطا زندگی کنی یا 50 سال دیگه با پشیمونی

تعداد دفعاتی که یه کاری توی شرکت کردم یه حرفی زدم که نباید یا چیزی تو این مایه ها و توی راه برگشت توی ماشین کلی گریه کردم به تعداد موهای سرم میرسه

نمیدونم واقعا آیا محیط کارم سمیه یا دارم بار عاطفی زیادی روی شرکت میذارم یا چی منتهی خیلی راحت اذیت میشم انگار.

حقیقتا فکر میکنم دومی درست تر باشه. یادم میاد یه روزی مدیرم کشیدتم کنار و گفت اولویت هات رو بشناس. در لحظه اینطوری بودم که عجب حرف درستی. من چرا دارم برای این همه چیزی که توی هدفم نیست تلاش میکنم. چرا سنتور میزنم وقتی نمیخوام نوازنده ی حرفه ای بشم. چرا میرم باشگاه در صورتی که نمیخوام مربی پرورش اندام بشم. و واقعا چقدر خارج از محیط کار دارم روی هدف اصلی زندگیم که تبدیل شدن به یه مهندس خوب هست وقت و انرژی میذارم. و همه چیز بعد از اون متوقف شد...

دیگه کلاس سنتور نرفتم. باشگاه نرفتم. حتی کمتر دوست هام رو دیدم و کمتر باهاشون وقت گذاشتم. دیگه به جای ساعت 5 ساعت 7 از شرکت میزنم بیرون. پنجشنبه جمعه ها شرکتم و دایره آدم های زندگیم رو بیشتر همکارام تشکیل میدن. تنها محیطی که میشه گفت توشم شرکته و تمام نیاز هام رو از همین محیط میگیرم. و همون مدیر رو بیچاره کردم بس که حساس شدم روش.

همکارام شدن همه چیزم. دوستم خانواده ام هم صحبتیم هم بازیم همه چی. و میدونی چیش دردناکه اینکه همکارم هم هستند. میدونین وقتی زندگی در کار خلاصه میشه سرمایه گذاری عاطفی زیادی روی این محیط میشه ولی ماهیت قضیه رو عوض نمیکنه. اینکه ما همکاریم رابطه ی ما روی منافع سازمان میگرده، روی پول...

همین باعث میشه که بترسی. اگه این آدم ها رو از دست بدم چی اگه ناراحتشون کنم و هزار اگر و امای دیگه که کل روزم بهش اختصاص داده میشه چون میترسم نه کارم رو که همکارام رو از دست بدم. و همین باعث شده هزینه ی یک حرف اشتباه و کار اشتباه پیشم هزار برابر بشه.

بی تعارف من هیچ وقت آدم ساده گیری در این مورد نبودم. همیشه حرف و کار و نظر مردم برام مهم بوده. همیشه دوست داشتم دوست داشته بشم و مقبول باشم. منتهی خودم میفهمم که این حجم از اهمیت دادن نه بخاطر حرف مردم بلکه بخاطر اون گروه خاص مردمه.

امروز هم یکی از اون روزها بود که توی راه کلی گریه کردم سر رفتارم و دیالوگی که با مدیرم داشتم. و همین که رسیدم خونه در صورتی که کلی تو ماشین الکی نشستم که صورتم از حال گریه در بیاد و بعد برم خونه توی یوتیوب یه ویدئو دیدم که سوالش این بود. "ترجیح میدی فقط 10 سال دیگه بدون خطا زندگی کنی یا 50 سال دیگه با پشیمونی"

و جواب برای من عین روز روشن بود 10 سال بدون اشتباه قطعا. اصلا مگه میشه به چیزی جز این فکر کرد. و جواب میا و کوروش این بود که 50 سال با پشیمونی. اصلا شوکه شدم. پشت بندش هم گفتن زندگی بدون پشیمونی یعنی اینکه کار خاصی نکردی و به هیچ چیزی نرسیدی. شاید خیلی مرتبط با شرایط نبود ولی حالم رو بهتر کرد. باعث شد فکر کنم چرا برای من انقدر این مسئله آزار دهنده است. مگه چیکار کردم. و نتیجه اش شد مطالب بالا.

و حالا شروع کردم به نوشتن نه کد بلکه متن. منی که همیشه عاشق نوشتن بودم و دوست داشتم و دارم که یه کتاب بنویسم. و الان همین لحظه از اینکه اینکار رو دارم میکنم خوشحالم و چه چیزی مهمتر از این!

محیط کارخطازندگیدولوپربرنامه نویس
۰
۰
saraxen
saraxen
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید