برای اثبات این موضوع، که ما اول از همه باید انسان بودن را یاد بگیریم، ولی کمترین اهمیت را به آن اختصاص دادهایم، این فرمول ساده را به شما پیشنهادمیکنم انجام دهید:
صفحه گوگل را باز کنید و این جمله را تایپ کنید "چگونه انسان باشیم" مشاهده میکنید که تیتر اصلی درصد بالایی از مقاله ها این است "چگونه انسان موفقی باشیم" ، "چگونه انسان خوبی باشیم" ، "چگونه انسان ثروتمندی باشیم " و...
یا طبق سلسله مراتب نیازها که توسط ابراهیم مازلو، روانشناس و انسان برجسته، تصور شده است رفتار میکنیم. نیازهای اساسی جسمی، خواب منظم، خوراک مناسب، شکل دادن روابط انسانی و بسیاری مسائل اینچنینی باعث تمایز انسان با دیگر موجودات شده. در حالیکه در ابتدا ما باید انسان بودن را بیاموزیم.
انسان تنها موجودی است که ابتدا وجودش تحقق پیدا میکند سپس ماهیتش. یعنی به این دنیا میآید و بعدا چیزی میشود که میتواند باشد یا میخواهد بشود. در حالیکه در بقیه موجودات، چه گیاهان و چه حیوانات ماهیت قبل از وجود است.
به عنوان مثال از قبل مشخص است آنها سگ یا سوسک خواهند بود. همینطور اینکه چه نوع سگ و سوسکی! در واقع وقتی به دنیا میآیند به تدریج در شرایط عادی و معمولی چنین میشوند.
از آنجایی که در جهان حیوانات، غریزه به عنوان یک مکانیزم خودکار، کار سازگاری را با محیط اطرافش فراهم میکند، وقتی با انسان مواجه میشویم در تحلیل دقیق و درست، انسان به هیچ وجه غریزه ندارد و کشش طبیعی در انسان بیشتر تشخیص داده نمیشود. بنابراین انسان باید، انسان شدن را یاد بگیرد اما برای این کار باید خمیره و زمینه را داشته باشیم که به نظر میرسد در طول تاریخ تکامل، این قضیه به وجود آمده است.
آزادی و آگاهی
اولین و مهمترین قدم، تا او بتواند خودش را انسان کند بدون تردید چیزی است که تابحال در هیچ جای دیگر طبیعت وجود نداشته و آن آزادی است. یعنی انسان باید از آزادی، که همان حق انتخاب خود است بهره بگیرد تا بتواند خودش را آنگونه که شان و مقام انسانی هست بسازد.
انسان با مسئله آزادی از بقیه موجودات جدا میشود و به دنبال درخت و میوه داناییست، که از طریق آن بتواند این آزادی را به انسان شدن خودش مبدل کند. به بیان دیگر آزادیست که زمینه را برای آگاهی فراهم میکند و این آگاهیست که موجب آزادی بیشتر انسان میشود، و نه برداشت کودکانه، که اساسش بر گناه اولیه و مسائل و مشکلاتیست که در آن زمینه بهوجود آمده است.
بیطرفی یا بیتفاوتی؟
مسئله آزادی و آگاهی نه تنها لازمه انسانیت است، بلکه برای انسان شدن واجب هست و به همین دلیل است که ما باید در مسیر و وضعیتی خودمان را قرار دهیم که اگر شور و شوق، و حتی نیازی به دانستن داریم آن را با یک موضوع دیگر همراه کنیم تا به نتیجه برسیم و آن بیطرفیه کامل است.
انسانی که مشتاق و حتی محتاج دانستن هست باید به مرحلهای برسد که حاضر باشد همه برداشتها، دریافتها، قضاوتها، پیشداوریها و تمام آنچه را که به عنوان تعصب میشناسیم را کنار بگذارد، تا این آمادگی را پیدا کند که بتواند با واقعیت و حقیقت آنگونه که هست آشنا شود و این بیطرفیست و نه بیتفاوتی.
قبل از خواندن پاراگراف بعدی، بهتر است تفاوت بین حقیقت و واقعیت را بدانیم.
واقعیت یه رخداد حقیقی است که به وقوع پیوسته است.
در زبان فارسی هر دو میتواند یک معنا داشته باشد. اما به نظر من، واقعیت ملموستر از حقیقت است و وقوع شرط اصلی آن است. در حالیکه حقیقت لازم است یک بار اتفاق افتاده باشد. مثلا اینکه ویروسی باعث بیماری میشود، یک حقیقت است هرچند ممکن است هیچوقت رخ ندهد. اما چنانچه رخ دهد وقوع آن یک واقعیت محسوب میشود.
بیطرفی ما را به کجا میرساند؟
در جهان علم ما را به واقعیت میرساند.
در فلسفه و مذهب بر اساس تعریفی که خود دارند به حقیقت میرساند.
در هنر، به واقعیت، حقیقت و هم حس، احساس و ابراز آن میرساند.
در عمل ما را به عدالت و انصاف میرساند.
در رابطه ما را به محبت و عشق میرساند.
در ارتباط با جامعه و مردم ما را به آزادی و آزادگی میرساند.
در چارچوب بینش و دانشی که داریم ما را به حرمت و حیثیت انسانی میرساند.
آنچهکه اساس انسانیت است با مفهوم میل به دانستن و بی طرفی در این دانستن هست که ممکن و متحقق میشود. به همین جهت است، ما در دنیایی زندگی میکنیم که قرار هست آماده باشیم که بدانیم.
آنگونه که به نظر میرسد در کودک انسانی این اشتیاق برای دانستن، بیش از هر عامل دیگری از بدو تولد تا سه سالگی، همه وجود او را به حرکت درمیآورد. به عنوان مثال شما قرار است بگویید که، میخواهم تلویزیون را باز کنم و آن را تعمیر کنم، اگر یک کودک دو یا سه ساله ای اطراف شما حضور داشته باشد حال، هیجان و حتی لرزش او را میتوانید ببینید. زیرا در سه ساله اول مسئله اصلی و اساسی، دانستن و فهمیدن است که بر هر احساس دیگر کودک غلبه دارد.
متاسفانه در طول تاریخ بشر ما این احساس را از میان برداشتهایم و به همین جهت است که شخصی مانند "ایوان ایلیچ" کتابی مینویسد به نام "مدرسه زدایی از جامعه " و معتقد است در مدارس توهم عمده این است که بخش اعظم یادگیری نتیجه تدریس است اما اغلب مردم دانش خود را بیرون از مدرسه کسب میکنند و معلمان اصرار دارند، امر آموزش و مسئله اعطای مدرک را معادل هم قرار دهند.
آگاهی و شناخت چگونه به وجود میآید؟
از برخورد دو عامل ناآگاه، یکی طبیعت کور و دیگری انسان نادان، آگاهی و شناخت به وجود آمده است. یعنی انسان در برخوردش با دنیای خارج آگاه شده است. این همان نظریهای است که افلاطون تصور میکرد، ما با حقیقت و واقعیت در جهان دیگر آشنا شدیم و در برخورد با آن یا نوعی از آن، آنچه را که از یاد بردهایم را بهخاطر میآوریم.
درحالیکه ارسطو شاگرد افلاطون معتقد بود ما درست مانند آینهای هستیم که بیرون، در ما منعکس میشود. اما این آینه که امروز مانند دوربین عکسبرداری و فیلمبرداری است آن را به گونهای تبدیل میکند که برای درون ما قابل درک و فهم است.
مشخص است که نظر ارسطو بدون تردید با واقعیات علمی سازگار است. گرچه گفتگوی افلاطونی همچنان میتواند در جای خودش معنا و مفهومی داشته باشد.
سه سیستم آگاهی و شناخت در جهان به وجود آمده است.
سیستم علمی- سیستم فلسفی- سیستم مذهبی
البته در مقابل این سه سیستم، خرده سیستمهایی هم به وجود آمدهاند که نمونه آن در فرهنگ و جامعه ما عرفان است. گرچه طرفداران و مدعیانش،آن را به نوعی ارائه میکنند اما در تحلیل نهایی و دقیق یک باور مذهبی است که بیشتر پروبال و شاخوبرگ خودش را مانند یک گیاه به زیر زمین برده و پنهان کرده و گل خودش را نشان داده و آن را با زمینههای انسانی و فلسفی همراه کرده است.
درست است که توضیح در مورد هر کدام از این سیستمها تکمیل کننده آگاهی و شناخت در انسان است، اما هر کدامشان در مقالهای جدا باید بررسی شود.