روز اول ژانویه در خانوادهی مرموز سلینجر پسری به دنیا آمد که هنوز هرگاه نامی از او برده میشود، دنیایی از علامت سوال پیش چشم بینندگان شکل میگیرد. سلینجر نویسندهای کم کار بود اما با این حال یکی از کتابهایش جزء صد کتابی است که قبل از مرگ باید خوانده شود.
سلینجر تنها نویسندهای است که در زمان فیسبوک و یوتیوب زندگی نمود، اما هیچ فیلمی از او روی این شبکههای اجتماعی وجود ندارد. اگر شما تا به حال «خرید کتاب ناتور دشت» را انجام ندادهاید، هم اکنون از سایت خرید اینترنتی کتاب با ارسال رایگان «ساربوک» آن را بخواهید. برای آشنایی بیشتر با سلینجر این مقاله را دنبال نمایید.
از «جروم دیوید سلینجر» کمتر از سایر نویسندگان میدانیم. این بخاطر ویژگی سلینجر است. پنهان شدن از مردم.
سلینجر روز اول ژانویهی 1919 در شهر «منهتن» ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد. او پسر یک تاجر یهودی تبار به نام «سول سلینجر» بود. مردی که تجارت پنیر و ژامبون انجام میداد. مادر سلینجر اما ایرلندی تبار و یک مسیحی بود. از این ازدواج دو مذهبی کسی خبر نداشت زیرا در آن زمان این گونه ازدواج خوار شمرده میشد. مخفی بودن ازدواج این دو نفر تا آنجا پیش رفت که سلینجر تا قبل از سن سیزده سالگی که باید مراسم بارمیتزاو( نوعی جشن بلوغ که پسران یهودی در سن سیزده سالگی انجام میدهند) را انجام میداد از غیر یهودی بودن مادرش خبر نداشت.
سلینجر علاقهای به تحصیل نداشت و از مدرسه فرار میکرد. به همین علت او به مدرسهی نظامی فورج در پنسیلوانیا فرستاده شد. سلینجر بعد از برگشت از آکادمی نظامی به اصرار پدر و با تشویق او در دانشگاه نیویورک به تحصیل دربارهی تجارت پرداخت و سپس برای پنج ماه راهی وین شد. اما در آنجا بیشتر مشغول یادگیری زبان بود تا آموختن تجارت.
سلینجر بعد از برگشت از اروپا، مجددا در «کالج اوریس پنسیلوانیا» تحصیل نمود. در این کالج بود که او با پرفسور «ویت برنت» آشنا شد. او که سردبیر مجلهی «استوری» بود، استعداد سلینجر را کشف میکند و از او میخواهد که داستان بنویسد. در این زمان سلینجر عاشق دختر نمایشنامهنویس بزرگ جهان «یورجین اونیل» میشود. اما «اونا اونیل»، «چارلز چاپلین» را به سلینجر ترجیح میدهد و با او ازدواج میکند. یکی از دلایلی که سلینجر هیچگاه مقابل دوربینهای تلویزیونی قرار نگرفت، احتمالا همین کینهای است که او از صنعت سینما پیدا کرده است.
جنگ جهانی دوم نقطهی عطف زندگی سلینجر است. او به جنگ میرود و در دو نبرد «نورماندی» و «بالج» حضور دارد و شاهد کشتار تعداد زیادی از انسانها است. این وسعت از خونریزی بر سلینجر تاثیر میگذارد و او دچار فروپاشی روانی میشود که دو هفته در بیمارستان روانی فرانسه بستری میشود. سلینجر در بیمارستان با ارنست همینگوی خالق آثاری چون «پیرمرد و دریا» و «وداع با اسلحه» آشنا میشود و با او نامهنگاری میکند. سلینجر در نامهاش از تلاش برای نوشتن نمایشنامهای مینویسد که دوست دارد خودش در آن نمایشنامه نقش «هولدن کالفیلد» را بازی کند.
سلینجر بعد از مرخص شدن از میدان جنگ با یک دختر فرانسوی ازدواج میکند اما بعد از هشت ماه از او جدا میشود و راهی آمریکا میشود. وی مجدداً شروع به نوشتن میکند و بعد از چندبار ارسال داستان برای «نیویورکر»، سرانجام درآوریل 1950، اولین داستان او با عنوان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» منتشر میشود. این اثر مورد توجه منتقدان واقع میشود و سبب میشود آثار دیگر سلینجر نیز مورد قبول واقع شود.
سلینجر طی دو سال «ناتور دشت» را به طور سریالی برای مجلهی نیویورکر ارسال میکند و در سال 1951 آن را به شکل رمان بلند منتشر میکند. با انتشار این رمان اقبال غیر معمولی به سلینجر روی میآورد. فروش 250 هزار نسخه در یک سال. این کتاب در ایران نیز به صورت گسترده ای از طریق سایت های فروش کتاب عرضه میشود که ساربوک نیز آن را با تخفیف و ارسال کاملا رایگان عرضه میکند.
سلینجر با چاپ این کتاب به آرزویش رسیده و بدل به یکی از محبوبترین نویسندگان آمریکا شده بود. عکس او روی مجلات بزرگ آمریکا چاپ میشد و کتاباش بدل به انجیل جوانان آمریکایی شده بود. کتاب ناتور دشت در در کلاسهای ادبیات انگلیسی دبیرستانها، چاپ و تدریس میشد.
سلینجر صاحب یک زندگی ایدهآل شده بود. اما به یکباره همه چیز تغییر کرد. سلینجر در کمال تعجب به ناشرش زنگ زد و گفت عکس او را از کتاب ناتور دشت حذف کنند. وی در این دوره و بناگهان با هیچ کس حاضر به گفتگو نمیشود، به همه چیز پشت پا میزند و به خانهای در شهر کوچک «کورتکس» میرود. سلینجر به دورهی سوم و همیشگی زندگی خود وارد میشود: دوران انزوا. سلینجر در این دوران چهار اثر دیگر نیز منتشر کرد: مجموعهی «نه داستان» که مجموعهای از داستانهای کوتاه او است که در سال 1953 چاپ شده است. «فرانی و زویی» در سال 1963 و «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران» در سال 1963 . آخرین اثر سلینجر «شانزدهم هپ ورث 1924» است.
زمانی که «الیا کازان» به سراغ سلینجر میرود تا مجوز ساخت یک تئاتر از رمان ناتور دشت را بگیرد، سلینجر در یک جمله میگوید «هولدن» از این کار خوشش نمیآید. «هولدن کالفید» همینقدر برای سلینجر زنده بود که هرچه میخواست بشود باید «هولدن» به سلینجر اجازه میداد و زمانی که «هولدن کالفیلد» از فیلم خوشش نمیآید، همهی دنیا هم بیایند سلینجر اجازه نمیدهد. حال میخواهد «مارلون براندو» باشد، خواه «اسپیلبرگ»، فرقی نمیکند، مرغ سلینجر یک پا دارد.
«هولدن کالفید» و «گلاس سیمور» شخصیتهای زندهی سلینجر هستند که او دربارهی آنها نوشته است. کالفیلد قهرمان ناتور دشت و گلاس سیمور به همراه خانواده در چند داستان از سلینجر زندگی انها روایت میشود. اما مهمترین و بزرگترین شخصیت، بیشک هولدن کالفیلد است. هولدن کالفیلد یکی از ضد قهرمانهایی است که ما دوستش داریم. اصلا ًیکی از دلایلی که رمان ناتور دشت در بعضی از ایالتهای آمریکا ممنوع شد همین بود که آدمها تحت تاثیر ضد قهرمانی چون هولدن کالفیلد قرار میگرفتند و کارهای وحشتناکی انجام میدادند. البته این افراد نمونههای عینی نیز برای خود داشتند. در سال 1980 جان لنون ستارهی گروه بیتلزها به دست مارک دیوید چپمن به قتل رسید. او کار خود را الهام گرفته از رمان ناتور دشت میدانست. در ترور ناموفق ریگان هم در سال 1981، از جیب متهم یک جلد کتاب ناتور دشت یافتند. همین کافی بود که بسیاری، ناتور دشت را یک اثر ضد اخلاقی معرفی کنند. اما هولدن کالفید که بود و ناتور دشت چه بود؟
رمان ناتوردشت رمانی درخشان است که با راوی اول شخص نوشته شده است. قهرمان داستان، پسر 16 سالهای است که بیش از حد حساس و خیالپرداز است. او عصبی و جستجوگر است. هولدن از بی عدالتی و خیانت به شدت خشمگین است. او از مدرسه اخراج شده است و قبل از آنکه حکم اخراج به خانواده داده شود او از مدرسه فرار میکند و سه روز در شهر نیویورک میچرخد. قصد دارد از شهر به جنگلی دوردست برود اما بهخاطر خواهر کوچکش فیبی از این کار منصرف میشود.
بسیاری رمان ناتوردشت را با آثار مارک تواین مقایسه میکنند که در آن قهرمانهای نوجوان داستان، به بلوغ فکری میرسند؛ با این تفاوت که در ناتور دشت بلوغ فکری هولدن کالفید به سمت انزوا و نفرت از جامعه میرسد. در ناتور دشت ما شاهد آن هستیم که هولدن کالفید در شهر به دنبال معصومیت از دست رفتهی خود است. او میخواهد نقش یک محافظ (ناتور) در یک دشت بزرگ را بازی کند؛ کسی که اجازه ندهد تا بچهها به درهای که میداند نزدیک و پرت شوند. سلینجر در رمان ناتور دشت به «رویای آمریکایی» حمله میکند و نشان میدهد که آمریکایی که در رسانهها به تصویر کشیده میشود آنگونه نیست، بلکه زشت، ترسناک و آلوده به گناه است.
سلینجر بعد از ناتور دشت، مجموعهی داستان کوتاه «نه داستان» را مینویسد. این مجموعه که در ایران با نام «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم» نیز ترجمه و توسط نشر مرکز و با ترجمهی احمد گلشیری چاپ شده است، یکی از شاهکارهای ادبیات داستانی جهان است.
همچنین نشر ماهی این مجموعه را با عنوان «نه داستان» به چاپ رسانده که میتوانید با ارسال رایگان از فروشگاه اینترنتی ساربوک، آن را تهیه نمایید.
این نه داستان گزیدهای از سی ویک داستان کوتاهی است که سلینجر در زندگیاش نوشته است، اما تنها نه داستانش را قابل چاپ دانسته است و بقیه را برای چاپ مناسب تشخیص نداده است. از مهمترین آثاری که در این مجموعه چاپ شده است «یک روز خوش برای موزماهی» و «با عشق و نکبت برای ازمه» است.
«یک روز خوش برای موزماهی» داستان پسری به نام سیمور است. یکی دیگر از شخصیتهای مهمی که سلینجر دربارهی او و خانوادهاش مینویسد. سیمور جوانی است که دچار مشکلات روانی ناشی از جنگ است. او به همراه نامزدش در تعطیلات در هتلی بهسر میبرند. سلینجر در این داستان ما را با آدمهای بعد از جنگ و نگاه آنها به قربانیان جنگ آشنا میکند. نامزد سیمور دختری است که در برابر قربانیان جنگ بی اعتنا است و یا مادر و پدر نامزد سیمور که او را دیوانهای فرض میکنند که هر لحظه امکان دارد بلایی سر دخترشان بیاورد. سلینجر که خود از قربانیان جنگ است گویی در این داستان، خود را به تصویر میکشد. سیمور بر عکس آنچه تصور میشود در رفتار با کودکان کاملاً منطقی است، هرچند بهدلیل دادههای راوی، مخاطب هر لحظه گمان میکند اتفاقی برای دختر 4 سالهای خواهد افتاد که سیمور با او در حال شنا کردن است. در واقع این فشاری است که به خود سیمور نیز وارد میشود و برای همین فشارهای روانی است که سیمور در پایان داستان، خود را با یک کلت میکشد.
داستان دیگری که در این مجموعه روایت میشود و جزء بهترین داستانها است «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» است. این داستان که اولین بار در سال 1950در مجله نیویورکر چاپ شد، نیز مانند داستانهای دیگر مجموعه، ساختاری دو تکه داشته و دربارهی جنگ و قربانیان جنگ است. کهنه سربازی، نامهای از دختری جوان دریافت میکند که او را به عروسی دعوت کرده است. سرباز این دختر را در انگلیس و در جنگ جهانی ملاقات کرده است و حالا قصد دارد برای داماد، نامهای دربارهی همسرش بنویسد. این نامه بیش از آنکه دربارهی دختر باشد دربارهی خاطرات راوی و اثراتی است که جنگ روی او گذاشته است.
سلینجر در کتاب بعدی خود «فرانی و زویی» روایت دو نفر دیگر از اعضای خانوادهی گلس را برای ما بازگو میکند. فرانی و زویی خواهر و برادری هستند که در سنین کودکی تیزهوش و نابغه بودهاند اما در بزرگسالی دچار مشکل ارتباطی میشوند. فرانی به آیین بودایی گرویده و از دنیا بریده است. زویی به اصرار مادر با فرانی برای ارتباط مجدد با جامعه صحبت میکند. در خلال صحبتها متوجه میشویم خود زویی نیز مشکل ارتباطی دارد و گرفتار درک ارتباط با مردم جامعه است. داستان فرانی و زویی در دو داستان جدا در مجلهی نیویورکر در سالهای 1955 و 1957 چاپ شده است. بخش فرانی بلندترین داستان کوتاهی است که این مجله تاکنون منتشر کرده است. داستان فرانی و زویی یکی از مجموعه داستانهای فلسفی است که در جهان چاپ شده است.
اثر دیگر سلینجر «تیرها را بالا بگذارید نجاران» است. یکی دیگر از شخصیتهایی که سلینجر در داستانهایش زندگی او را تعریف کرده، سیمور است. سلینجر در این مجموعه ادامهی زندگی سیمور را بازگو میکند که در داستان «یک روز خوش برای موزماهی» خودکشی کرده است. داستان از زبان بادی گلس برادر کوچک سیمور راویت میشود. او داستان سیمور را میگوید که درروز عروسیاش زمانی که قرار است خوشبختترین آدم روی زمین باشد، ناگهان غیبش میزند و از همه چیز فرار میکند، مانند خود سلینجر که در زمان خوشبخت شدن از این خوشبختی فرار میکند. سلینجر داستان را در یک ماشین و با دیالوگ برای ما روایت میکند. داستان دربارهی سیمور است که در هیچ کجای داستان حضور ندارد.
در ایران کتابهای زیادی از سلینجر چاپ شده است در حالیکه بهشکل رسمی تنها این 4 کتاب مورد تایید وی بوده است. وی در ایران نویسندهی محبوبی است و اقتباس سینمایی داریوش مهرجویی در فیلم پری از فرانی و زویی، بیشتر سلینجر را در ایران سر زبانها انداخت. البته که سلینجر از این فیلم نیز شکایت کرد و این شکایت تا جایی پیش رفت که مطبوعات خود را آماده کردند تا سلینجر برای شکایت از مخفیگاه خود بیرون بیاید اما این اتفاق نیافتاد و تا سال 2010 که سلینجر فوت کرد هیچ کس نتوانست خبر و یا عکسی از سلینجر پیدا کند.
در تمام سالهای انزوای سلینجر، افراد زیادی تلاش کردند تا به او نزدیک شوند تا شاید دربارهی او چند خط بیشتر بنویسند، اما او هر بار با یک گوربابای همهتان، به هیچکس پاسخی نداد. حتی در 27 ژانویهی 2010 نیز که خبر مرگش اعلام شد، بسیاری از ژورنالیستها پای دستگاه خود مانند سربازانی که منتظر حمله هستند، نشستد تا با کوچکترین جرقهای یک آتشبازی تمام عیار برای خوانندگان خود ترتیب دهند. اما از خانهی سلینجر هیچ خبری بیرون نیامد. هیچ خبری از وجود یک کتاب مخفی نبود و یا دست نوشتهای که سلینجر خودکشی کرده باشد.
آقای نویسنده زمانی خوابیده بود و دیگر بیدار نشده بود. حتی به بیمارستان هم نرفته بود تا خبرنگاران، پرستاران و پزشکان جوان را دوره کنند و با نور فلشهای خود پرستاران را مجبور کنند تا اسرار محرمانهی بیمار را فاش کنند؛ مثلا اینکه سلینجر آلزایمر داشته ، با پای خودش به بیمارستان آمده است و یا آثاری از جراحت روی بدنش داشته است؟ اما هیچ خبری نبود تنها یک شکستگی جزئی لگن که آنهم چند ماه قبل رخ داده بوده است و نیازی به بیمارستان پیدا نشده است. شاید به همین علت بود که روزنامههای جهان فردای مرگ سلینجر تیتر زدند: مرگ نویسندهی ناتور دشت در نود و یک سالگی. به همین سادگی و ناگهانی.
به قلم:هادی خادم الفقرا