آدمهای دنیا دو دستهاند. آنهایی که شیراز را دیدهاند و دلباخته این شهر شدهاند و دسته دوم آنهایی هستند که هنوز فرصت دیدن این شهر را نداشتهاند. من اما از دستهی اول هستم. من شیراز را بیاندازه دوست دارم و این به این معنا نیست که میگویم شیراز یکسره زیباییست. ترافیک و شلوغی خیابانها، ساخت و سازهای بیمورد و بیجا، یا کثیف بودن بعضی معابر و خیابانها را در این جا هم مثل خیلی از کلانشهرها خواهید دید و احتمالن تصورتان را در نگاه اول از شیرازِ حافظ عوض خواهد کرد.
اما خب طرف دیگر این ماجرا هم آدمها هستند. من میگویم تصور شهرها بدون دانستن از زندگی آدمهای آن شهر بی معنیست. در شیراز تا میتوانید با آدمها معاشرت کنید.آدمهای این شهر خیلی متفاوتند. پیشنهاد من برای ملاقاتشان این است: همین که شب شد از اقامتگاهتان بیرون بیایید و سری به خیابان ارم بزنید. دقیقا همان خیابانی که باغ ارمِ پرآوازه را در خودش جای داده است. همان که درختهای بلند و قدیمیش همیشه سبز است و وسط بلوارش حوضهای آب و فوارهها همیشه به راهند. اگر هنگام بیرون آمدن خنکای بهار را روی پوستتان حس کردید، کنار سینیهای چاقاله بادام و گوجه سبز بایستید و از کارو بار مرد فروشنده بپرسید. حتمن همانطور که حواستان به ماشینهایی هست که یک قدمیتان برای خرید پارک میکنند جوابش را با دقت گوش کنید. اما اگر یک شب زمستانی بود و به گاریهای لبوی داغ رسیدید، از زن فروشنده و شوهرش درباره سختی کار در سرما بپرسید. شاید مرد درست وسط داستان داد بزند لبوی داغ دارم و با همین روشهای دیرینهش به دنبال مشتری بگردد. شما لبخند میزنید. مطمئنم از این کار ناراحت نخواهید شد. شما با شوق به ادامه ماجرا گوش میکنید بدون این که این کار را بی توجهی به خودتان تلقی کنید. تازه بعد از این متوجه حرف من خواهید شد. نگاه ساکنان این شهر با هر چه تا به حال دیدید متفاوت است. این انسانها با همه وجودشان زندگی میکنند با این که میدانند اوضاع دورو برشان اصلا خوب نیست. انگار خیلی بیشتر از ما بلدند چطور از سادهترین چیزها لذت ببرند. آنها همیشه با دست و دلبازی تکههایی از جهانشان را به وجود شما میریزند. محال است به شیراز بیایید و از این جهانبینی چیزی با خود نبرید. به شما قول میدهم گرمای وجودشان قلبتان را خواهد گرفت. بخاطر همین آدمهاست که همیشه و هر بار به شیراز برمیگردم.