سارینا کاظمیان
سارینا کاظمیان
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

کنار زدن زمان‌بندی نوروتیپیکال

فیلم موردعلاقه من تو سال 2016، Arrival بود. وقتی برای اولین‌بار دیدم‌اش، سرکار بودم و به سختی تلاش می‌کردم که خودم رو تو اوج شیفت 8شب-تا-8صبح‌ام بیدار نگه دارم. اون موقع‌ها، تو قسمت پساتولید یه شرکت سینمایی بین‌المللی کار می‌کردم، و این یعنی ساعات کاریم، مثل روند رشد اختلال شخصیتیم، بی‌ثبات، و مثل ADHDتشخیص‌داده‌نشده‌م، مشکل‌ساز بود.

بیش‌تر اون شب‌ها حالا تبدیل به یه تصویر مبهم واحد شدن. یه عالمه کار در دست اقدام، گپ زدن با همکارم، نصفه‌شب قدم‌زدن اطراف محله‌ی آکسفوردسیرکِس1 و تماشای اجراهای خیابونی و آدم‌های مست. اما یکی از اون شب‌ها فرق داشت. چیز عجیبی نبود که بعد از تموم شدن کارهامون حدود 3 صبح، بشینیم و فیلم ببینیم، ولی این که یه فیلم به اندازه‌ی Arrival میخ‌کوبم کنه عجیب بود. طوری مجذوب -داستان‌سرایی هوشمندانه، سرعت پیش‌روی بی‌نقص و پرداخت به مفهوم خاص سیالیت زمان- تو این فیلم شدم، که تا مدت‌ها و فراتر از انتظار، ذهنم رو مشغول کرد و همون‌طور که مسیرم از ایستگاه‌های مترو به سمت تخت‌خواب رو طی می‌کردم، بارها تو سرم می‌چرخید.

اون موقع‌ها، تصورم از زندگی خطی بود. فکر می‌کردم همه همین‌طوریم: مدرسه می‌ریم، فارغ‌التحصیل می‌شیم و یه شغل درست‌حسابی برای خودمون پیدا می‌کنیم. بعدش هم میریم سراغ پس‌انداز، رهن کردن خونه، ازدواج، بچه‌داری، بازنشستگی و باقی ماجرا. درسته که یه شغل رویایی نداشتم -نه از نظر مادی مناسب بود و نه با مسیرشغلی موردعلاقه‌م سازگار- اما خب بالاخره اون‌جا بودم و تو این فکر که آیا تو نقطه‌ی شروع مسابقه‌ای که کل زندگیم براش آموزش دیده بودم، هستم یا نه.

اما یه چیزی بین حالا و اون زمان فاصله انداخت. مسابقه طولانی‌تر شد. سختی‌ها و موانع خودشون رو نشون دادن. مسیر تو دایره‌هایی شبیه به نمادهای رازآلود آدم‌فضایی‌ها و شیفت‌های شناور من چرخید و ورق برگشت. همون‌طور که اشک‌ها از صورتم جاری می‌شد، دوست‌ها و اطرافیان ازم گذر کردن. تقصیر خودم بود. من محکوم به شکست بودم. نمی‌تونستم یه کار ثابت رو نگه دارم، برنامه‌ی شغلی درستی نداشتم و همیشه بدهکار بودم.

مدت‌ها این باور من بود -و هنوزم تو روزهای سخت همین‌طور می‌شم- تا با مفهوم جدیدی آشنا شدم که اسمش رو می‌ذارم زمان‌بندی نوروتیپیکال.

زمان‌بندی نوروتیپیکال یه رویکرد خطی به زندگیه که توسط اکثر آدم‌ها پذیرفته شده و با هنجار‌های جامعه هماهنگه. بر اساس این مدل فکری، هر اتفاقی تو زندگی ما باید در زمان مشخصی رخ بده و در غیر این صورت، احتمال وقوع فاجعه وجود داره -گرچه هیچ‌کس نمی‌تونه با اطمینان در موردش صحبت کنه. دنبال‌کننده‌های این زمان‌بندی معمولا دلیلی برای زیر سوال بردن‌اش ندارن. خارج شدن از این مسیر بی‌معنیه، پس چرا کسی باید بخواد ازش خارج شه؟

مگر این که برای اون عده از ما که نورودایورسیم، قضیه اونقدرا هم واضح نباشه...

من همیشه گمون می‌کردم که چیزی در مورد عملکرد مغزم غیرمعموله. تمرکز و توجه کافی به برنامه‌های مدرسه مثل تکالیف ریاضی، ارائه‌های گروهی و توی جمع بودن برام دشوار بود. اما زمانی که به چیزی علاقه‌مند می‌شدم -و منظورم علاقه‌ی واقعیه- ذهنم رو مثل کرم می‌جوید و کاملا درگیرم می‌کرد. اون ماه نمی‌تونستم به بندها، کراش‌ها و انیمه‌هایی که مشغول‌شون بودم فکر کنم - عین پاستا آشیانه‌ایِ خمیرشده بودم، و تنها چیزی که می‌خواستم باشم یه ماکارونی تروتمیز بود.

فهمیدن این که ADHD دارم خیلی کمک‌کننده بود، اما دست و پنجه نرم کردن با این تشخیص، در کنار مشکلات دیگه‌ی سلامت روان‌ام، چالش‌ هم داشت، و سازگاری با جامعه‌ای که بر اساس زمان‌بندی نوروتیپیکال تنظیم شده پرچالش‌ترش هم می‌کرد؛ همون جامعه‌ای که دیکته می‌کنه لازمه‌ی پیشرفت "اصلاح" خودمونه. تو فضای کاری، اکثر کمپانی‌های مدعی پذیرش نورودایورسیتی‌ از درک معنای واقعی‌ش عاجزن - شرایطی که افراد با ناتوانی‌های جسمی هم تجربه می‌کنن.

نیاز ما به سکوت، فضاهای بسته و دوری از دفترهای باز، برچسب ناسازگاری می‌خوره. این که انجام همزمان کارها رو غیرقابل درک می‌دونیم و اون‌ها رو به قسمت‌های کوچک‌تر تقسیم می‌کنیم باعث میشه کُند یا ساده‌لوح به نظر بیایم و وقتی از حجم زیاد اطلاعات آشفته و فرسوده می‌شیم و به یه روز مرخصی سلامت روان‌ نیاز داریم، بیش‌ازحد دراماتیک‌ایم. اکثر اوقات این به معنای نادیده‌گرفته‌شدن برای ترفیع و رد شدن تو فرصت‌های شغلی دیگه‌ست. روابط عاطفی که سخت‌تر هم هستن -و منظورم فقط فراموش کردن تولدها نیست. ازدواج و بچه‌دار شدن حداقل برای من یکی، نیازمند برنامه‌ریزی و هماهنگی شدیدتری نسبت به یه آدم معمول نوروتیپیکاله.

و ما تنها نیستیم.

زمان‌بندی نوروتیپیکال هم‌خانواده‌هایی داره -یه درخت خانوادگی تنومند و همیشه در حال رشد از مسیرهای عبوری که قراره برامون متقاعدکننده باشن. اگر کوییر باشید حتما با زمان‌بندی هترونرماتیو آشنایی دارید –با مفهوم خانواده‌‌ی هسته‌ای، از که از بدو تولد توسط رسانه‌ها به عنوان حالت ایده‌آل برامون رمانتیزه شده. علاوه بر این، اگر رحِم داشته باشید، احتمالا با زمان‌بندی کی قراره بچه‌دار شید هم آشنایید. این قضیه موقع ازدواج خیلی نمود پیدا می‌کنه. به طور کلی، اگر سیس، دگرجنس‌گرا، سفیدپوست، از طبقه متوسط و یا بدون معلولیت جسمانی نباشید و همچنین یه مورد "موفق" از لحاظ عاشقانه و مالی به حساب نیاید، به این معنیه که تلاش کافی نکردید.

این زمان‌بندی‌ها مثل قانون نانوشته‌ان، ولی بالاخره تو نقاطی از زندگی‌مون از طریق اُسمُز هم که شده جذب‌شون می‌کنیم. اونا تو گوشت و استخون‌مون زندگی می‌کنن و برای خیلی‌هامون تبدیل به منبعی برای احساس شرم و خشم و ازخودبیزاری میشن؛ در صورتی که باید اون‌ها رو مثل همه تفاوت‌های دیگه پذیرفت و در آغوش گرفت.

کنار گذاشتن زمان‌بندی نوروتیپیکال و پذیرفتن این که زندگی من ممکنه با سرعت -و یا مسیر- متفاوتی پیش بره، با توجه به آموخته‌هام از دوران کودکی، یه اتفاق انقلابی بوده. چیزی که بهم اجازه داد با خودم احساس راحتی کنم و قدر موقعیت‌هایی رو بدونم که با هر طرز فکری جز این و نگاه توان‌سالار (ایبلیسم) و سن‌گرا (ایجیسم)، برای سمت‌شون رفتن زیادی «پیر»، «ناقص» یا «ناتوان» بودم.

مامانم همیشه من رو به عنوان یک "میخِ گرد تو حفره‌ی مربعی" توصیف می‌کنه، ولی قیاسی که خودم ترجیح میدم مستقیم از Arrival برداشت شده. ما باید نورودایورسیتی‌مون رو به چشم زبانی سیال تو دریایی از حروف ببینیم – راهی غیرآشنا و آدم‌فضایی‌طور برای برقراری ارتباط با دنیا – اما این چیزیه که شگفتی و قشنگی‌های خودشم داره. بالاخره، دیدن چیزهایی که سایرین نمی‌تونن ببینن یه موهبته. ما نباید وقت‌مون رو بین خط‌ها هدر بدیم.


ترجمه‌ای از یادداشت لارا هالیدی در وبسایت مدیوم

با تشکر از نیما نیا برای ویراستاری متن

adhd
www.coffeete.ir/sarinology
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید