سال عجیبیست!
امسال اولین سالیست که این حس را تجربه میکنم!
حسِ بی حسی!
به سالی که پشت سر گذاشتم نگاهی گذرا انداختم و در کمال باور چیزی یادم نمی امد🌚.
اره متعجب نشدم ازین مواجهه با صفحه خالی از ۱۴۰۳🧘♀️.
این من نبودم ک امسال را سپری کرد پس عادی بود که چیزی برای ارائه نداشته باشم.
نمیدانم که بود!
منتها بیچاره بسیار رنج کشیده بود این را از چشمان گودو لب های اویزانش فهمیدم😄.
گویی یکسال اورا یک عمر پیر کرده بود.
هنوز هم من نبود.
ولی امید داشت به من بازگردد.
من نیز امیدوارم که به خود بازگردم🥲.
امروز که در تاکسی به سمت اخرین ازمون ازمایشی سال ۱۴۰۳ میرفتم چشمانم را بستم.
دلم توان دیدن و نخواستن نداشت.
من هم میخواستم بین انبوه ادم ها در بین سبزه ها و ماهی قدم بزنم .
(افسوس که بین انبوه کتاب زندانی بودم🥴)
چشمانم را بستم!
وای نفسم را چطور میبستم؟!
نفس کشیدن هم امانم را بریده بود☺️.
بوی سماقو سیر و سنجد و سبزه و سمنو دلم را در سینه میلرزاند.
حال چشمانم بسته بود نه برای اینکه نبینم؛زیرا اگر سد پلک را از روی چشم بر میداشتم سیلاب اشک بود که روانه میشد.
عهد بستم که باز گردم
درسته!
من باز میگردم💪🏻.
به این بازار کهنه رنگانگ باز میگردم.
این حس بی حسی در اعماق احساسم را ریشه کن میکنم و بازمیگردم.
فقط کمی صبر لازم دارم.
کمی!.....