هیچ کس واپسین نبرد میان دیوها و مردمان را به یاد نمی آورد. نظم حاکم برگیتی چنان استوار بود که برای همه به قاعده ای ورجاوند بدل شده بود. نسل درپی نسل، مردمان به آرامش و امنیتی خو کرده بودند که بر ثبات مرزهای میان هفت سرزمین تکیه داشت. دیوهایی که در سرزمین های یخبندان شمالی می زیستند، به موجوداتی افسانه ای شباهت داشتند که مادران برای ترساندن فرزندان اختراعشان کرده باشند. چنین می نمود که هرگز جنگی در میان چهار نژاد گیتی در نگیرد وهمه چیز همواره چنان بماند که بوده است.
اما نشانه هایی جسته و گریخته وجود داشت که فروپاشی این نظم دیرینه را نشان می داد. اشموغان که در گله های پرجمعیت خویش در سرزمین های پیرامونی حرکت میکردند و هر جانداری را بر سر راه خود می بلعیدند،کم کم استفاده از سلاح آهنین را از همسایگانشان می آموختند واین شایعه را همه شنیده بودند که از میان آدمیان اسیر شده، برخی را به عنوان برده نگه می دارند. دیوها نیز در فراسوی مرزهای شمالی، به تدریج شهرهایی غول آسا برای خود می ساختند و با خط زمخت و ناشیانه شان کتیبه های سفالین می نبشتند. جنگاوران شان حتا در فن سوارکاری که زمانی در انحصار آدمیان و اهوراها بود، چیره دست میشدند.
سرود ششم :