در زمان کودکی، زندگی برامون مثل یک بوم نقاشی سفید میمونه، پوچ و خالی. هر موقعیتی که درِش قدم میذاریم، رنگی به تخیلاتمون میزنه و اون رو شکل میده.
وقتی به مهدکودک یا دبستان میریم، کمکم این بوم تبدیل به یک قفس میشه، قفسی با میلههایی از جنس قواعد و قوانین بزرگسالی. هر میله فلزی تجلیگر یک نُرم.
اول ماجرا چیزی متوجه نمیشیم، میخندیم، سرمستیم و از میلهها آویزون میشیم، انگاری که میلهها صرفاً طنابهایی هستن برای بازی کردن.
هربار که با پشت از روی میلههای فولادی زمین میخوریم، کمتر جرعت میکنیم، تا جایی شجاعتمون رو از دست میدیم که تحت کُدهای مدنی جامعه شکل میگیریم و محدودیتهای دیوانهکننده اون رو میپذیریم.
در یک سال اول زندگی، به کودکانمون راه رفتن و حرف زدن رو یاد میدیم، و تا هیجدهسالگی اونارو به "خفه شدن" و "تمرگیدن" امر میکنیم. Neil deGrasse Tyson-
بعضی از این نُرمهای که از نظر من "مسخره" هستن رو باهم میخونیم.
خرید:
خرید کردن نه در معنای "من به لباسهای جدید نیاز دارم"، که به معنای "قربانی چند ساعته کانسومریسم". مترادف زمانی که بدون هیچ دلیل و هدفی در خیابونهای شهر قدم میزنیم، بی هیچ مقصود اولیهای برای خرید. با این وجود، در آخر خودمون رو قربانی مصرف گرایی مییابیم و الکی 1 میلون تومن هم خرج میکنیم.
من کاملا درک میکنم که مردم بخوان بگردن، با افراد دیگه معامله کنن و درگیر روابط اجتماعی با دیگران بشن، اما برای هیچکدوم از این موارد نیازی به خرج کردن نیست! فقط کافیه به یک کافه برید، بشینید، یک لاته سفارش بدید و به اطرافتون نگاه کنید. نیاز به تعاملات اجتماعیتون رو با ویتر اونجا برطرف کنید و با اقلام موجود در اون کافه ارتباط چشمی برقرار کنید. نیازی نیست تا در خرید کردن خفه بشید.
صف:
این نُرم مورد علاقه منه، چون از ریشه، بی پایه و اساس و مسخرست.
ما تو صف آسانسور وایمیستیم، زمانی که هیچکس از پلههای استفاده نمیکنه. تشنه این هستیم که میزهای یک رستوران خالی باشه، زمانی که میتونیم اینترنتی غذاشو سفارش بدیم. برای وارد شدن به سینما از صف جلو میزنیم، زمانی که روی هر بلیط، شماره صندلی تعیین شده.
وقتی که شماره پروازمون اعلام میشه، شتاب میکنیم، در حالی که هواپیما حتی اگه آخرین نفر هم سوار شیم، پرواز میکنه. همین که هواپیما روی زمین میشینه بلند میشیم که سریعا پیاده شیم، تا نکنه خدایی نکرده 10 دقیقه از وقتمون توی سالن هواپیما تلف بشه.
20 دقیقه توی صف بستنی نعمت منتظر میمونیم، در حالی که با گذاشتن 5 دقیقه وقت، میتونیم در یک جای خلوتتر بستنی بخوریم. تو صف خرید بلیط جایگاه منتظر میمونیم، در حالی که میتونستیم اینترنتی و آنی اون رو داشته باشیم.
بدتر از تمام این تایمهای تلف شده، اگه شانسش رو داشته باشیم، تلاش میکنیم که با تقلب، رشوه و جلو زدن، خودمون رو به اول صف برسونیم.
مسافرت:
پروسه مسافرت هم برای اکثریت مردم، مثل انتظار کشیدنشون در صف میمونه: تلاشی مذبوحانه برای خط زدن آیتم های لیست ملزومات قبل سفر. همه چی براشون مثل یک مسابقه میمونه، جمعآوری وسایل، رفتن به فرودگاه، چکاین کردن، و سوار هواپیما شدن.
چکلیستم کو؟ آب و هوا الان اونجا چطوریه؟ چطور میتونیم قبل صبونه هتل و تور درونشهری، یه خرید ریز داشته باشیم؟ این اسمش سفر نیست! بلکه کاره. مسافرت یعنی تنفس، زندگی کردن، تماشا کردن. خودتون رو درگیر فرهنگ شهر مقصدتون کنید، خوب گوش کنید، راه رو اشتباهی برید، شاید تو راه جدید با یک فرد جالب آشنا شدید.
شاید بهم بگید این چرتو پرتا چیه نوشتی، ولی قطعاً هضم کردن چرایی این اعمال برای یه بچه سخت خواهد بود :)) شاید اونقد این نُرمها براتون نهادینه شده باشه که تاثیر انجام دادن یا ندادن اونارو دیگه نتونید حس کنید ولی بد نیست هر از گاهی این سوال محبوب کودکان رو از خودتون بپرسید:
این همون سوالیه که میلههای زندانتون رو ذوب میکنه، همون رنگ سفیدیه که نیاز دارید تا به بوم زندگیتون بپاچونید. شاید اگه چند مرتبه در روز این سوال رو از خودمون بپرسیم، بتونیم رنگهای قشنگتری رو روی بوممون ببینیم.