غم من را غرق کرده.
خوشم نمی آید. پسش میزنم. از خودم میپرسم چرا؟ برای چه کسی؟ ارزشش را داشت؟ اصلا این همه دست و پا زدنت دیده میشوند؟ در مقابل این سوالات خفه میشوم. با بغض به دوربین نگاه میکنم و میگویم:
چیزی برای گفتن ندارم. نگاه را هم که نمیشود اینجا به اشتراک گذاشت. اصلا همین هذیان ها را هم باید در دفتری که قرار است کنار مرده ام چال کنم بنویسم ولی چیزی مثل ترس از وجود نداشتن نمیگذارد.
نمیخواهم این غم را به کسی آویزان کنم. عشق همیشه برایم گران بوده. صبرم تمام شده اما چاره ای ندارم. صبر نکنم چه کار کنم؟
گوشی را با هشتاد و نه درصد از شارژر جدا نمیکنم. حداقل او به جایی و چیزی وصل است.
نمیتوانم خودم را آرام کنم. مثل بچه ای که مادرش را گم کرده در سرم گریه میکنم و اینطرف و آن طرف میدوم. دستم را روی کاغذ بند خودکار میکنم بلکه کمی سرم سبک شود ولی بجز نقاشی چشم چیزی عایدم نمیشود. اهنگ را یک لحظه هم نمیخواهم قطع کنم. ادم ها را نمیخواهم ببینم. میخواهم گریه کنم. داد بزنم. عصبانی باشم. خودم را بشکنم و اینبار بالای سر تکه های خودم گریه کنم. از اشک های بی صدا خستم. میخواهم صدایم به آن بالاسری برسد. میخواهم با من حرف که نه، به من گوش کند. بپرسم چرا ؟ چرا این زندگی هیچ وقت کافی نبوده؟ چرا من دستم به چیدن سیب سرخ بالای شاخه نمیرسیده؟ منکه به سیب سبز کال هم راضی شدم. مگر چیزی که میخواهم چقدر بزرگ است که نمیتواند به من بدهد؟ بزرگ تر از خودش؟
گوشی نود و نه درصد است. از شارژ میکنمش. بالاخره آدم که نیست؛ ظرفیتی دارد. حواست نباشد برای همیشه خودش را خلاص میکند.