کی باید باشم؟
کی باید باشم؟
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

بعد یه عالم فسفر سوزوندن(۱)

خب

به یه نتیجه جالبی رسیدم؛اونم اینکه من هیچی نیستم.طول و تفسیر زیاد داره و تا جایی که حوصله ام قدش برسه میگم.

امروز یه سری نوشته خوندم که خیلی شبیه چیزایی بود که من مثه یه سری راز تو دفترم نگهشون داشته بودم و واقعا میترسیدم کسی بخوندشون.یه خورده منفی بافی،فکرای زشت،خودخواهی یا حتی حرفایی که جاش وقتیه که تو تخم چشم طرف زل زدی. یا مثلا چمیدونم اینکه به خودت یه چیزایی رو اعتراف کردی که یه نفر دیگه بگه تا چاقو نزاری رو گردنش که توهینت پس بگیر کوتاه نمیای.حالا اینکه تو از کی خوشت میاد و اینکه قبلا چه غلطایی کردی و فکرای خنده داری داشتی به کنار...

عجیب بود؛انگار بعدش همه نقطه ها به هم وصل شد. اینکه تو نگرانی به خاطر طوری که هستی قضاوت بشی،فکر میکنی خیلی زیر نظری و مردم تمام حرکاتتو با چشماشون میبلعن یا در نهایت اینکه خیلی متفاوت و خاصی!!!بچگونست که من فکر کنم همیشه ادم خوبه یا بیگناهه ام.میگم بچگونه چون اونا نمیتونن خودشونو جای بقیه بزارن و فقط احساساتی که خودشون تجربه کردن رو مهم میدونن و میفهمن. اسمش بلوغ احساسی بود فکر کنم.من متوجه این روند فکری نبودم که در یک کلام من ادم غیر منعطفی هستم(خب فکر کنم این متن رو باید همینجا تموم کنم چون کلثوم جان(ذهنم)به شدت دلش میخواد پاکش کنه و بره سراغ حواس پرتیه جدید اما من گولشو نمیخورم.کمال گرایی رو کنار میزارم و به قولم که هر روز نوشتنه پایدار میمونم و بخش دوم رو برای بعد میزارم.)



احساساتی تجربهاسمش بلوغبلوغ احساسیتجربه مهممهم میدونن میفهمن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید