امروز یک سری حرف را تف کردم بیرون
در حالی که روی ویبره بودم و با چشمای نامطمعن اطراف رو میپاییدم حرفی رو گفتم که حتی از گفتنش مطمعن نبودم اما از هفته ها قبل دیالوگ ها را کنار هم چیده بود
تحقیر شده بودم و نمیدونستم جواب درست چیه اون بخش رویا پرداز ذهنم میخواست که یه مشت توی صورتش بکوبد یه داد هم سرش بکشه و بخش احمق وجودمم میگفت با اون مهربون تر باش چرا ما رو دوست نداره شاید به اندازه ی کافی خوب نیستیم و غیره
ولی گفتم
بعد از اینکه اسمش رو صدا زدم دیگه جا خالی دادن احمقونه بود پس فقط گفتم و حالا حال خودم خوبه
پس کلثوم جون ا_۱۰۰۰ به نفع تو