خواب دیدم شهابسنگ رد میشود. لبخند میزنم، ذوق دارم. این روزها عجیب از درون فرو ریختم؛ انگار که از اول هیچوقت آباد نبودم. باید صبر کنم، باید این خرابهها را تاب بیاورم. مردم همیشه در طول زندگیشان با همچین چیزی سر میکنند؟ یک طوری غمگینم که دوباره قفسهسینهام تنگ است. همهچیز غریب است؛ انگار درونم چیزی، کسی مرده. سکوت، سکوت فردای عزاست. آنجا که زجهها ته کشیدند، حنجرهها خستهاند، نگاهها گم میشوند. تا به خودم میآیم، به یک گوشه زل زدم. خیلی فکر میکنم، گاهی از دنیای واقعیت تعجب میکنم. مثلاً در سرم هزار و یک اتفاق میافتد، ولی این بیرون مردم طور دیگری زندگی میکنند. گلناز گفت: «غمگین نمیمانی.» اما من خیلی وقت است که غمگینم. ناامید هم بودم؟ حالا ناامیدم هستم. شبیه ویرانههای بلقیس شدم: ساکت، بدون امیدی به فرداهای باشکوه، به دوباره آباد شدن. خالی از سکنه، ساکت اما پر از هیاهوها و زمزمههای پنهان. فرداها به مزار فاطمه سلطان و ملا محمدی میروم که هیچوقت جان بهش نچسبید. بلقیس هم میروم. یک موقعی که غروب باشد، آن بالا مینشینم، به کپهکپه خاکها نگاه میکنم. به بلقیس که جگرش را سوراخ کردند، دنبال گنج، دنبال زیرخاکی. مگر خاک همان نبود که پاک و رویاننده بود؟ مگر بلقیس خاک را سر دست تقدیم نکرده بود؟ به خانهام دزد زده. بلقیسیم که سینهاش را سوراخ سوراخ کردهاند. چیزی کم است. خانه تاریک است. آنکه بر در میکوبد، به کشتن چراغ آمده است. میروم و خون گریه میکنم. در این راه، دلم میخواهد به هر کس و ناکسی پناه ببرم، بیفتم روی پایشان و زارزار گریه کنم: بینفس، بیحرف، بیگلایه، بیامید به یاری. بعد هم خودم را کنار بکشم، بگذارم بروند و روی خاک سرد گریه کنم، بر مردهام که همهجا مزارش است گریه کنم. بعد هم چرندپرندهایم را بریزم توی یک دفتر، قفلش بزنم و چالش کنم کنار همان مرده. تنها ماندم. روی این ویرانه ایستادم و به تمام چیزهایی که دیگر نیست نگاه میکنم. گم شده ام؟ نمیدانم. روزی این ویرانه وطنم بود. حالا میگویی تعلقم به من خیانت کرده؟ چطور این را تاب بیاورم؟ چطور ادامه بدهم؟ چطور شیرینی خاطراتش را سر ببرم؟ بگویم توهمها بهتر است. دزد در خانهام راه دادم.