کفش هایش را روی زمین سر داد و به سمت صندلی همیشگی رفت. پربود و تازه واردی با رنگ و روی زرد رویش لم داده بود.پاهایش را به همراه لبش کج کرد و روی صندلی اکثرا خالی نشست.کلمات بعد از بیست دقیقه نتوانسته بودند نگاهش را از موزائیک ها بکنند که تازه وارد با صدایی که به طرز مسخره ای میلرزید چیزی خواند:
همه صدای شکستن را دوست دارند... دیروز که پای پدرم به لیوان آب خورد و شکست کیف کردم؛نه از اینکه پایش زخمی شد،نه اصلا.من دختر بی رحم یا دیوانه ای نیستم فقط از صدایش خوشم آمد اما بعد که این را به بقیه گفتم پدرم داد زد که تو دیوانه ای وگرنه چه کسی از صدای شکستن خوشش می آید؟!و نطقم را در دم خفه کرد ولی دروغ میگفت،او همیشه این کار را میکند و من درچشمانش رضایت را میبینم.مادرم هم همین طور!وقتایی که به سر و وضعم گیر میدهد و میگوید شبیه خل و چل ها لباس میپوشم و ضمیمه میکند که با این کارها دنبال جلب توجهم و هیچ کس قرار نیست من را بگیرد واقعا سرکیف می آید،بعدش احساس میکنم خلق و خویش باز شده و احساس راحتی میکند.خواهرم این سمفونی را کامل میکند؛زمانی که به او درباره ی پسرها و مشکلاتم گفتم همه را کف دست مادرم گذاشت و حتی زمانی که نتوانستم جلوی گریه کردنم را بگیرم گفت من یک موجود ضعیف بدبخت هستم که فقط برای گرفتن ترحم ادا می آیم.با شنیدنش سریع به داخل اتاق فرار کردم و آن روز بیصدا گریه کردن را یاد گرفتم.بعد ها چیزهای دیگری هم بهم آموخته شد و مهم ترینشان لذت بردن از این صدا و ریتم بود؛شکستن!حالا اینقدر در این صدا غرق شده ام که دیگر برایم کافی نیست.شده ام یکی بدتر از آن ها اما دیگر کفاف نمیدهد؛مثل معتادی که دیگر مواد قبلی نعشه اش نمیکند دنبال چیز دیگری میگردم.میخواهم صدایش تمام وجودم را پر کند.میخواهم بشنومش اما طوری که گوش هایم را کیپ کند؛چنین صدایی فقط از درون خودم میتواند بیاید.آخرین باری که صدای شکستن را شنیدید کی بود؟!
چه سوال مضحکی!از غریبه تازه وارد هنوز خوشم نیامده که هیچ بدم هم می آید.از خودم هم بدم می آید؛از اینکه حرف هایش را با استخوان هایم میفهمم و جایی در اعماق وجودم قبولشان دارم.تا آخر جلسه حتی یک نگاه را هم حرامش نمیکنم و خودم را مشغول توجه به داستان ها نشان میدهم.جلسه تمام شده و نشده تازه وارد با یک خداحافظی سرسری بلند میشود و همانطور که کفش هایش را روی زمین سر میدهد،از سالن خارج میشود.منتظر چه بودم خودم هم نمیدانم اما تا جایی که میشد رفتن را لفت دادم.بیرون سرد بود؛جو گرم سالن را میخواستم.سر و صدایی که از راه پله آمد کسانی که باقی مانده بودند را به بیرون کشاند.من هم به دنبالشان همانطور که کفش هایم را سر میدادم به راه افتادم.در پله های آخر با چه ها دور چیزی جمع شده بودند؛تازه وارد بود. پخش زمین شده بود و از دهانش کف می آمد.بین ترس و سروصدای دیگران صدای کسی که با اورژانس حرف میزد بلند تر بود.یکی از دردسر شدنش میگفت دیگری از حق داشتن مادرش در مورد لباس های دختر؛کسی خانواده اش را فحش میداد و دختر از حال بد شده اش از دیدن جنازه میگفت.
انگار تازه میدیدمش.سلیقه خوبی داشت؛لباس هایش عین لباس های خودم...لباس های خودم؟ چرا دقیقا مثل من پوشیده است؟!