حوصلم سر رفتهبود. نه حوصلهسررفتگی نبود. احساس میکنم یه نوع مریضی گرفتهبودم. ولی هیچ علائمی توی بدنم نداشتم. احساس عجیبی داشتم. یه جایی، یه بخشی از من شکستهبود. دلم نمیخواست هیچ کاری بکنم.
یه گوشه بیحال نشستهبودم و فقط میخواستم بخوابم. عاشق شغلم بودم ولی اون روز انگار دیگه هیچ علاقهای نسبت به شغلی که خیلی براش زحمت کشیدهبودم نداشتم. بابتش خیلی اذیت شدم. من بارها و بارها آسیب دیدم برای اینکه این شغل رو داشتهباشم.
دوشیفت توی کافه کار میکردم تا بلکه هزینههام رو دربیارم و بتونم کلاس محتوا برم. از نظر اعتمادبهنفس به صفر رسیدهبودم و با وجود شغل جدیدم اعتمادبهنفسم رو بازیابی کردم. اما این چی بود؟ این چه چیزی بود که باز تجربش میکردم؟
من بارها تجربش کردم و باز چیستی این مریضی رو نمیفهمیدم. دیگه دلم هیچی نمیخواست. حتی لذتی که از شغلم میبردم رو. جدی جدی یه چیزی در من شکستهبود. یه چیزی قلبم رو فشار میداد. عضلهی قلبم فقط منقبض بود. اصلا انگار ماهیچهی قلبم از یه حدی بیشتر باز نمیشد.بهشدت دردناک بود و داشت خستم میکرد.
همینطور که خستگیم بیشتر میشد از خودم پرسیدم چرا من نمیتونم گریه کنم؟ شاید اگه گریه کنم حالم بهتر بشه. نه باید بخوابم. یه خواب طولانی. خیلی خستهکنندهبود و ناراحتم میکرد. باید چیکار میکردم؟
این رو خیلی از خودم پرسیدم. هیچ کسی نبود که ازش اینو بپرسم. (باید چیکار کنم؟) این سوالی بود که جوابشو نمیدونستم و یکی باید کمکم میکرد.
توی اون اوضاع یکی از دوستام اصرار کرد که به دورهمی که ترتیب دادهبود برم. بهش گفتم باور کن من هیچ انرژیای ندارم تا اونجا باشم. مطمئن باش باید دوکیلو عسل به خودم بمالم تا بتونی تلخی وجودمو تحمل کنی.
اما باز به اصرارش ادامه داد و گفت: اگه وقات سختی رو میگذرونی، من هم همینطورم. بیا باهم اوقات سختی رو بگذرونیم.
با اصرارش به خونشون رفتم و پیشبینیم درست بود. با دوکیلو عسل هم تلخ بودم.
دوستم گفت: این تازه شیرین شدته؟
گفتم: خودت اصرار کردی.
دوستم عینکش رو از روی بینش به جلو هل داد و جاش رو محکمتر کرد وگفت: میخوای برات فال قهوه بگیرم؟
میخواستم بهش پوزخند بزنم و بگم که برو بابا اما عسلها هم نتونستن شیرینی من رو برگردونن.
گفت: اینجا ما به کسی اصرار نمیکنیم اما تعارف هم نمیکنیم. میتونم برای اینکه حوصلت سر نره اینکارو کنم.
زیاد علاقه نشون ندادم اما قهوه رو خوردم و گفتم بیا مال خودت. اول فنجون رو برعکس کرد و گذاشت رو نعلبکی و پس از چند دقیقه از روی نعلبکی برداشت و روی دستمال گذاشت. و پس از گذشت دقایقی گفت که انگشت بزنم.
با دقت نظاره کرد و سه تا شکل هندسی ایجاد شده در تفالههای قهوه رو تفسیر کرد.
بال بیپشتوانه
یکی از اشکال هندسی که نشونم داد دوتا بال بودن که از هم جدا بودن. گفت: اینو میبینی؟ تو تلاشت رو میکنی و پشتکار داری برای پیشرفت کردن اما تکیهگاه و پشتوانهای نداری.
با خودم گفتم درست میگه. خیلی وقته که یتیم شدم با اینکه پدری بالاسرمه.
کیسه زباله
این کیسه زباله به این معنیه که درد و رنجهایی که این سالها کشیدی روی هم تلنبار بشه و مدام نشخوار ذهنی کنی. کیسه زباله رو باید بذاری بیرون.
پروانه
این پروانه توی شخصیتشناسی نشونهی آدمای دمدمی مزاجه. شاید از این شاخه به اون شاخه پریدن شغلهایی که داشتی باعث بشه که الان هم به شغلت کنی و بخوای یه کار دیگه بکنی.
اینا قربانیبازیه!
هرچی که فکر کردم هم پروانه، هم کیسه زباله و هم بال بیپشتوانه دقیقا از ویژگیهای منه. ویژگیهایی که تاحالا انقدر واضح نشستم بهشون فکر کنم. اما منو توی یه چرخهی عذاب قرار داده. این خودشناسی کمی قلبم رو آرومم کرد اما همچنان نسبت به خرافه تعصب داشتم.
مکالمهای که تو ذهنم شکل گرفت این بود: (حالا میفهمم مردم چقدر به خرافات اعتقاد دارن. خرافات باعث میشه آدم آروم بشه.
اما این آرومی موقته. مطمئنم یک ساعت دیگه باز حال بدم برمیگرده. شاید اگه زیاد به این نشونههای بال پشتوانه اهمیت بدم باز بشکنم. من فقط چندروزی ضعیفم و باز دوباره روی پام میایستم.
حنانه مظاهری ..... is typing