زمانی که مامان فوت کرد، مدرسه بودم. اون روز صبح، فکر نمیکردم که حالش انقدر بد باشه و خب درجه هشیاریش بالا اومدهبود و هممون تقریبا توافقنظر داشتیم که خوب میشه.
به خواهرم گفتم منو از جریان بیخبر نذاره.
تا اینکه وسط زنگ دقیق یادم نیست شاید عربی زنگ زد. سرم رو پایین آوردم تا معلم نبینه گوشی دستمه. آروم گفتم: چیشد؟
صدای خواهرم بهشدت گرفتهبود و بهآرومی گفت: هیچی!
همون موقع زیرلب گفتم همهچی تموم شد و گوشی رو پرت کردم و صداش توی کلاس پیچید. اما این صداها توی کلاس ما تقریبا عادی بود و کسی پیگیر نشد.
نسرین که همیشه جلوی من مینشست فکر کرد که مثل باقی روزها از دستم افتاده و گفت: وایسا الان برات میارمش.
بعد که برگشت تا گوشیم رو بده فهمید که این خشم من بوده نه حواسپرتیم.
بعد از نزدیک به سه سال، الان نسبت به تماس تلفنی گارد دارم.
مثل این میمونه که یه زخمی داشتی که سالها پیش خوب شده اما یه میکروب ناشناخته توی زخم میمونه و اون زمان آسیبی نمیزنه. اما پس از سالها زیر همون پوست شروع به چرککردن میکنه.
من از تماس تلفنی میترسم. خیلی هم میترسم. از تماس تلفنی اعضای خانواده بیشتر میترسم اما بههرحال جواب میدم.
اما نمیتونم که تماس تلفنی ناشناس و غریبهها رو پاسخ بدم. اینجوری پیش بره بیکار میشم.
مگه ویس چشه؟ با ویس حتی میتونی بارها و بارها یه نکته رو گوش بدی و یادداشتبرداری کنی و آرشیوش کنی.
بههرحال این باگ بزرگیه که نمیتونم تماس تلفنی پاسخ بدم. هروقت گوشیم زنگ میخوره انگلر میخوام بمیرم. عضلات بدنم منقبض میشه و نمیتونم نفش یکشم.
من از تماس تلفنی متنفرم.
بهشت من جاییه که ویس جای تماس تلفنی رو بگیره.