ویرگول
ورودثبت نام
حنانه مظاهری
حنانه مظاهری
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

درد و رنج آدما، محاسبه ای با ترازو نیست!

هنرمند عکس:koyori_n@
هنرمند عکس:koyori_n@


الان ساعت دو و نیم نصف شبه و من دوباره بی خوابی گرفتم.
فکر کردن به دوسال اخیر، مثل فیلم توی مغزم پلی میشه و قطعا من کسی نیستم که دکمۀ پلی رو فشار میدم. چیزی فراتر از من اون‌ها رو پلی میکنه.
میگن تا خیالت تخت نباشه نمی تونی بخوابی. خیال باید تخت باشه تا تخت بخوابی! من خیلی وقته که خیالم تخت و صیقلی نیست!


تمام وجودم داره با نفرت پر میشه!
نفرت رو یه اقیانوس چرکابۀ کثیف در نظر می‌گیرم که توش غرق شدم و دارم دست و پا می زنم. کم کم آب نفرت از گوشام و بینیم به بدن راه پیدا میکنه. ریه هام و همینطور درز های چین و چروک های مغزم با چرک و کثیفی پر میشه و منو تقریباً تحت تسلط قرار میده. وقتی که این نفرت به بافت های ظریف و نازک قلبم راه پیدا کنه، اون وقت دیگه این من، من نیستم. اون وقت من، یه من بدجنس و بدذات خرابکارم. و دیگه بابت این ناراحت نیستم که نکنه تحت تسلط تاریکی قرار بگیرم و حتی ازین بابت خشنود و راضی ام.


شروعش از تو نبود. شروعش از ... بود که طردم کرد چندبار. دومیش تو بودی. انتظار نداشتم وقتی با همدیگه تقریباً بزرگ شدیم این حرف ها رو از تو بشنوم.
حرفایی که زدی اینا بود:


یک: خواهرت بابت این مسئله (مرگ مامانمون) دوبار سکتۀ قلبی رو رد کرد. چرا ملاحظش رو نمی‌کنی ؟
چرا نفهمیدی که منم سکتۀقلبی رو رد کردم؟؟؟ چیزی از سندرم «تاکوتسوبو» می دونی؟؟ می‌دونستی که من چندبار قلبم ایستاد و تو فقط خواهرم رو می دیدی؟؟؟


دو: الان برادرت نسبت به تو براش سخت تره!


سه: مادربزرگ الان سخت‌ترین شرایط رو داره. باهاش اینجوری حرف نزن. جریان مال موقعی بود که شدیداً میخواستم تنها باشم و مادر می‌گفت غذا بخور و من نمی‌تونستم پیله کردنای مادر رو تحمل کنم؛ پس داد زدم نمی‌خوام!


چهار: بابابزرگ، لیلا (مامان)رو خیلی دوست داشت. خیلی براش سخته، جلوش انقدر بی خیال نباش.
پنج: وقتی پالتوی مامانت رو می پوشی ، بابات خون به جیگر میشه. انقدر لباسای مامانت رو استفاده نکن.
تو چرا وکیل مدافع بابا بودی؟؟ چی بهت می‌دادن؟؟؟ من لباسای مامانم رو می‌پوشیدم چون شدیداً دلم براش تنگ شده بود. تو نمی‌فهمی این چیزارو چون مامانت خوشبختانه فوت نکرده.


حداقل اگه یکی دوبار این حرف ها رو می‌زدی، یکم دردش کمتر بود. و به عنوان وزوز یه مگس از گوشم رد می‌کردم. اما تو، تک تک اطرافیان رو عزادار‌تر از من می‌دیدی. دردسرهای فرزند دوم بودنه دیگه؟؟؟ نه به اندازۀ بزرگتره، همدم مامان بودم و نه اندازۀ کوچیکتر، کوچیک و نیازمند به مراقبت. پس چون نه همدم بودم و نه کوچکتر، باید به حاشیه رونده می‌شدم و دردم کم ارزش‌تر و بی اهمیت‌تر از بقیه تلقی می‌شد.


می دونی چیه؟؟؟ تو متوجه تفاوت آدما نیستی!! تو هم گول فامیلاتون رو خوردی..یادته؟؟ با خودشون می‌گفتن دختره چرا برای مامانش گریه نمی کنه؟؟ لابد براش مهم نیست. و توهم فریب خوردی!!
یه جمله ای هست که میگه: بزرگترین توهین به انسان، انکار درد و رنج اوست.


این جمله یکی از حق ترین جمله هاییه که شنیدم. نه فقط شنیدمش بلکه باهاش زندگی کردم. تو دقیقا همین حس و تفکر رو القا کردی. درد و رنج تو نسبت بقیه چیز ناچیزیه و زیاد مهم نیست.
اصلاً چرا باید این حرفات انقدر می رفت رو اعصابم؟؟؟چون دوستت داشتم و شنیدن این حرفا از کسی که دوستش داری خیلی سخته.


بعدش یادت میاد چی شد؟؟ دی ماه نود و نه رو یادت میاد که از دست .... پناه آوردم خونتون و با مادر و بابابزرگ دردودل کردم؟؟؟
بعدش منو کنار کشیدی و گفتی: این حرفا چیه به مادر و بابابزرگ می زنی؟؟؟ اونا که کاری نمیتونن بکنن!
انقدر ناراحت بودم که نتونستم حرفی بزنم. ولی من انتظار نداشتم اونا کاری بکنن. من فقط می‌خواستم از سختیام حرف بزنم. چون کسی نبود.


اون وقت بهم گفتی به من بگو؟؟؟ برای چی باید به تو می‌گفتم که یکی از بدترین زخم هارو بهم زدی؟؟؟ اونم کی؟؟؟ دقیقا روزها و هفته‌های اولی که مامان فوت کرده بود. اون وقت به نظرت می‌تونستم باهات درد ودل کنم؟؟؟ اصلا می‌فهمیدی که من چی میگم؟؟؟
من شدیداً تنها بودم و فقط می‌خواستم حرف بزنم از مادر و بابابزرگ انتظاری نداشتم که کاری واسم بکنن.

بعدش می دونی چی شد؟؟؟
دیگه هیچی به مادر و بابابزرگ نگفتم. حس می‌کردم یه بار اضافی برای اونام یا یه مشکل به مشکلاتشون اضافه می‌کنم.
پس بازیگر شدم و هروقت می‌گفتن چه خبر؟ می‌گفتم سلامتی و هیچی از سختیام نمی‌گفتم یا اگه می‌گفتم خیلی کم جزئیات می‌گفتم.


گوله‌برفای کوچیک رو دیدی که توی سراشیبی بزرگ و بزرگ تر میشن و در نهایت یه گولۀ بزرگ تبدیل میشن؟ منم همینطور شدم.
وقتی اومدم خونتون که بابابزرگ رو ببینم اصلا جرئت نداشتن باهاش رو به رو بشم؛ برای همین به تاخیر می‌نداختم دیدنشو. بعد که دیدمش گفتی: سفت !!سفت!!
و بعدش که رفتم تو اتاق و اشکام سرازیر شد.حتی فکرشم نمیتونی بکنی که چقدر سفت بودم.
حتی تصورشم نمی‌کردی. و بعدش از من طلبکار شدی.


اره آدم بیشتر اوقات مهربون و در لحظۀهای حساس و حیاتی، نامهربون، این رو می‌نویسم به دو دلیل:
۱: با پیام دادن تو واتساپ و صحبت‌های گل گلی، آدم خوبۀ داستان شدی. اما این نامه رو نوشتم تا بفهمی و بدونی که آدم بدۀ این داستان تویی که منو آدم بده کرد.


۲: به نظام های تکرارشوندۀ ذهنی آدم ها اعتقاد دارم. و اگه توی شرایطی که داشتیم(فوت مامان) همچین نفرت پراکنی‌ای بین من و خودت ایجاد کردی. پس برای دیگران هم می‌تونی و خواهی کرد. نمیدونم کجا و کی و به چه کسی دوباره می‌خوای حرفایی که به من زدی رو بزنی. ولی، درد و رنج آدم‌ها چیزی نیست که بذاریشون رو ترازو و محاسبه کنی کی سخت ترشه و کی کمتر سختشه.


از این کوته فکری بیا بیرون و این بلا رو سر کسی درنیار و کمتر زر مفت بزن.
احتمالاً بعد از این نامۀ من یه احساس غم و درد شدید سراغت میاد که اشکال نداره. یک درصد حسی که من داشتم هم نیست.

نگارش: حنانه مظاهری (من شکسته و پرازنفرت)

درد رنج
حنانه مظاهری | دوستدار محتوا و داستان‌نویسی https://yek.link/hanane_mazaheri
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید