خواهرم ساعت چهارصبح روی مبل نشسته بود و به عکس مادربزرگ زل زده بود وگفت: به نظرت من مثل یه خوک هوس ران شدم؟؟؟
یکی از سخت ترین مشاورهها، مشاوره دادن به کساییه که قربانی سیاست ها و فرهنگ ها و قوانین جامعهی خود شدن. هیچ گاه نمی تونیم به این افراد بگیم "بهش فکر نکن" چون برعکس بهش فکر می کنند. همون طور که می دونید بسیاری از مشاورها در زندگی واقعی خودشون روابط موفقی نداشتن ولی من به عنوان تنها مشاوراین رسانه، نه تنها به خاطر سن کم هیچ تجربه ای ندارم بلکه به خاطر وضعیت اقتصادی و این وضعیت درس خوندنم فکر نکنم به زودی تجربه هایی داشته باشم.
خب داشتم می گفتم. نقطهی اوج و تحول هرکس جایی هستش. مثلا ناصر خسرو با خوابی که می بینه باعث میشه مسیرزندگیش عوض بشه. نقطه ی تحول من هم برمی گرده به چند ماه پیش. وقتی که قرار بود توی برنامه ی نود کارشناس فوتبالی به نام پویول رو بیارن. مسئله این بود که این اقای پویول موهای بلندی داشته و خواهر من که خبردار میشه قراره به صداوسیمای ایران بیاد به پیج طرف میره و وقتی موهای طرف رو میبینه از راه به در میشه.
خداروشکر که تلویزیون ملی ما اجازهی ورود این کافر رو نداد مگر نه مشخص نبود چندین جوون مثل خواهر من به خاطر شراره های آتش این اقای به ظاهر محترم ذهن و فکرشون درگیر میشه. کدوم خواهر به فکری هست که این مسئله رو پشت گوش بندازه؟
عجیب آسیبی که به خواهرم وارد شده من رو اذیت میکنه وهمیشه من رو به فکر فرو می بره که چندتا تار مو چه ارزشی داره مگه؟؟؟؟ مسئلهای که امروز ذهن من رو درگیر کرده اینه که فردا قراره ما رو به کاخ چهلستون ببرن.
یکی از بچه های اتحادیه که قبلا رفته بود چهلستون می گفت یه سری نقاشی منشوری توی اتاق های چهلستون وجود داره که خواهرای مسلمونمون نبینن بهتره. میخواستم به این اردو اعتراض کنم که به این فکر کردم با مخالفت بقیه رو به رو میشم. بنابراین کارم رو با تقیه پیش بردم و جوری وانمود کردم انگار با این اردو موافقم.
اول رفتم ازعطاری مسهل خریدم و نقشم این بود که به بچه ها بگم تولدمه و بهشون شیرکاکائو بدم که بعد از این کارم پشیمون شدم. چون همینجوریشم مشخص نیست چی میخورن که توی کلاسمون انقدر بو میاد.
بعد یاد ماجرای زیبای رجب علی خیاط افتادم و تصمیم گرفتم رجب علی رو الگوی خودم قرار بدم و کاری مشابه کار اون انجام بدم. نقشه اینه که وقتی همه خواستن از سالن چهلستون به اتاق ها برن خودم رو میزنم به تشنج وغش کردن. تا همه دورم جمع بشن و هیچ کس سمت اتاق ها نره. فوقش میگن این دیوونه و مریضه ولی ارزشش رو داره. اصلا اگه مردم می ذاشتن ایت ا.. خلخالی همون سال 58 این بنای طاغوتی رو خراب کنه من به این روز نمی افتادم. اصولا هر خواهر وبرادر مسلمانی باید هرکاری از دستشون بر میاد انجام بده تا مسلمونای دیگه به سختی نیفتن.
بلاخره روز اردو رسید. به محض ورود در باغ چهلستون تابلوی نشانه سرویس بهداشتی نظرم رو جلب کرد که المان خانمی روی اون بود. به المان اشاره کردم و به یکی از بچه ها گفتم: علاوه بر اینکه این نشانه روسری نداره بلکه ران پا هم نمایان تر وجذاب تر شده.
گفت: منظورت از ران پای جذابتر ونمایانتر اون مثلث دوبعدیه ؟؟؟ اگه با مثلث تحریک میشی با دایره غسل واجب میشی. حالا خوبه دختری اگه پسر بودی چیکار می کردی؟
گفتم: امثال شماها مثل همون ماهی قرمز توی تنگ هستین که به پدیده های بیرون از حباب تنگتون واکنشی نشون نمیدید.
سری از تاسف تکون داد و گفت: اگه با همین فرمون بری جلو نه کمر میمونه واست نه چشم.
من رسالت خودم رو انجام دادم و اینکه این بشر قانع نمیشه از عهدهی من خارجه.
وارد سالن چهلستون شدم. درعین اینکه میخواستم بچه ها بدونن ادم مقیدی هستم میخواستم این رو هم بدونن که من اهل هنر وفرهنگ هم هستم و به اثر باستانی_هرچند که نشانههای طاغوت در اون باشه_علاقه مندم. هیچ وقت تصور نمی کردم با یه سالن خالی که فقط روی دیوارهاش نقاشیه رو برو بشم. همیشه اون رو پراز فرشای مرغوب و میز و مبل وپرده های دور دوزی شدهی طلا و یه عالمه مجسمه تصور میکردم. تا اون زمان نمیدونستم که خیلی وقت پیش محمود افغان همش رو به تاراج برده.
اما یک مجسمهی فوق رئال کنار سالن بود و من فکر میکردم این از غارت محمود افغان و خراب کاریهای قاجار باقی مونده. ژست روشنفکری گرفتم وگفتم: اوه خدای من!! قلب آدم به لرزه در میاد از این همه نبوغ اجدادمون.
که یکی از بچه ها گفت: باشه ولی دستتو از روی طرف بردار اون راهنمای موزست.
خودم رو با دیدن دیگر نقاشی ها سرگرم کردم اما هر طرف سرم رو بر می گردوندم می دیدم راهنمای موزه چپ چپ نگاهم میکنه. نفس عمیق می کشیدم و خودم رو آروم می کردم و میگفتم من که می خوام خودم رو آخرش به تشنج بزنم. خوبه اینجوری فکر میکنه که دست خودم نیست و دلش به حالم می سوزه و بیخیال میشه.
سعی کردم به یاد بیارم که من در اصل برای چی اومدم اینجا. حواسم رو دادم به کار و مثل یه گرگ بو می کشیدم که کسی نره سمت اتاق ها.
تا این که راهنمای موزه گفت بشینید کف سالن تا براتون توضیح بدم. آقا ما یه دستمال گذاشتم رو چشممون که ما رو نبینه که مثلا چشمم درد میکنه ولی آخرش مارو دید و هی دو کلمه حرف میزدو نگاهشو روی من تنظیم میکرد. برای همین هر چند ثانیه یه بار یه چیزی با خودم زمزمه می کردم و میخندیدم تا به یقین برسه که من یه دیوونم .
تا اینکه ما دیدیم یه ربع به یازده شد و اجازه ندادن کسی سمت اتاق ها بره. ازشون پرسیدیم چرا؟ گفتن که اتاق ها رو دارن مرمت می کنن کسی اجازه نداره بره. همون جا همون لحظه و همون چند دقیقه سجدهی شکر رفتم و گفتم خدایا مرسی که نذاشتی این جمعیت نگاهشون آلوده بشه.
(این داستان رو زمانی نوشتم که از طرف مدرسه میخواستن ما رو به چهلستون اردو ببرن. ولی به خاطر نقاشیاش اجازه ندادن خیلی جاهاش رو بریم. منم اون موقع لجم گرفت و این داستان رو نوشتم.)