ویرگول
ورودثبت نام
حنانه مظاهری
حنانه مظاهری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

«نازی نباید اینطوری میذاشت میرفت»


مرضیه خانم، از وقتی که یادم میاد همسایمون بود. همیشه با همون چادر گل گلی قرمز و زردش دم در می‌ایستاد و با مامانم گپ می زد. هیچ وقتم به بهونۀ اینکه آقاشون الآن سر می رسه نمی‌اومد خونمون. بعد از یه مدتی شوهرش به خونۀ زن دیگه اش، نقل مکان کرد. مرضیه خانم خیلی بی قراری می‌کرد. تا اینکه تنها دخترش، نازی هم - که دیگه دانشجو بود- از پیشش رفت. نازی قبل از اینکه بره به مامانش گفته بود که بابا پول شهریه و پول مانتوش رو میده. از نازی متنفر شدم. نازی به مادری خیانت کرد که نجنگیده براش یه حامی بود. درسته مرضیه خانم نجنگیده یه حامی بود.

این سخته که تمام زندگیت رو به پای تنها فرزندت بذاری و اون اینطوری با آگاهی از همۀ اینها، به خاطر پول مانتو و شهریه، با پاهاش، همۀ این فداکاری‌ها رو خاک کنه.

مرضیه خانم شب ساعت یک اومد خونمون و خواست باهام دردودل کنه. فکر نمی‌کنم هیچ وقت این ساعت، بیرون که هیچی، حتی بیدار هم بوده باشه.

مرضیه خانم روی صندلی چرخیم نشسته بود و گفت: «خاله خیلی ناراحتم. نازی نباید اینطوری میذاشت ومی‌رفت. من به خاطر نازی، از همۀ جوونیم گذشتم. به جای آرزوهای خودم دنبال آرزو‌ها و خواسته‌های اون رفتم. نازی الآن دانشجوعه ولی هنوزم که هنوزه برای خریدن مانتو به من زنگ می‌زنه. اول همین هفته می‌خواست یه قاب برای گوشیش بگیره. بین صورتی و آبی نفتی گیر کرده‌بود. فروشنده از دستش کلافه شده بود؛ از بس به من زنگ زد. خاله تو به من بگو؛ این درسته که نازی اینطوری ول کنه و بذاره بره؟؟

اون موقع یادم نمیاد چندسالم بود؟ اما خیلی از دست نازی عصبی بودم. یکی نبود بهم بگه به تو چه؟ هنوز اون حالت خشم و عصبانیتم نسبت به نازی و باباش رو یادمه!

و دقیقاً بعد از حرف‌های مرضیه خانم بود؛ که اون جملات کذایی رو به زبون آوردم؛ که ای کاش همچین چیزایی نمی‌گفتم.

گفتم:« خاله! می‌دونی نازی چرا رفت؟» نفسی کشیدم و عضلات صورتم رو منقبض کردم و ادامه دادم: نازی برای این رفت چون از بچگی جنگنده بودن رو یادش ندادی! اگه نازی با چشم خودش می‌دید که مامانش، حتی برای خواسته‌های خودش هم تمام تلاشش رو می‌کنه و هرچی آقاشون میگه رو نمیگه چشم ؛ یاد می‌گرفت که خودش هم برای خواسته هاش بجنگه. اون وقت برای پول شهریه و مانتو به باباش نیازی نداشت و خودش می‌رفت پاره وقت کار می‌کرد.

مرضیه خانم خیلی ناراحت شد. آروم اشک ریخت و با گوشۀ چادرش اشکاشو پاک کرد و هیچی نگفت. هنوز اشک هاشو یادمه.

از اینجا به بعدش رو دیگه یادم نمیاد و همینطور نمیدونم چرا وسط کارای حسابرسی کارای گالری یاد این افتادم.
من احمقی بودم که مامانم رو روی شخصیت مرضیه خانم فرافکنی می‌کردم. هردوی اونها زن‌های ساده دلی بودن که قبل از اینکه یاد بگیرن خودشون رو دوست داشته باشن و برای خودشون کاری کنن؛ یاد گرفتن و مجبور بودن که از بچه هاشون حمایت کنن و دنبال آرزوهای بچه هاشون برن. اونها قبل از آرزو کردن، آرزو هاشون رو دفن کردن.
من هم مثل نازی بودم. منم به مامانم خیانت کردم. مادری که حتی وقت و تفکر کافی روی آرزوها و خواسته های خودش نذاشته بود و می خواست بچه هاش به شکلی، به علاقه های دفرمه و خام اون برسن.
بهتر بخوام بگم، برای اینکه با این واقعیت که من هم مثل نازی، مامانم رو ترک کردم رو به رو نشم، نازی رو مقصر دونستم. و از نازی متنفر شدم. ولی حالا که میبینم که من، از خودم متنفر بودم.

نگارش: حنانه مظاهری (من بی‌معرفت)

فرافکنینازیمرضیه خانم
حنانه مظاهری | دوستدار محتوا و داستان‌نویسی https://yek.link/hanane_mazaheri
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید