هوا یه جوری تاریکه، که انگار هیچ وقت قرار نیست روشن بشه، ساعت۵:۴۰ دقیقه است از پانزدهمین روز آبان ۱۴۰۰، یک ساعتی میشه ازرشت راهی تهران شدیم، صندلی عقب تاکسی نشستم، توی ماشین تنهام و پشت صندلی شاگرد نشستم و به شیشه بارانی خیره شدم فکرمیکنم به اینکه: یکسال از زندگی در رشت میگذره و سال پیش این روزها،سرشار بودیم از ذوق و استرس، ذوق رسیدن به رویامون و استرس ناشی از تردیها، شکها و ترسها.
اصلا چی شد که اینطوری شد؟ چه اتفاقی در ماه های اخیر افتاد که در سالهای اخیر نیوفتاده بود.
میگن مرگ عزیزان نزدیک باعث رشد درونی بازماندگان میشه، یک تلنگر و یادآوری در باب پوچی زندگی.
تغییر نگرشی توأم با غم که خیلی چیزهارو متحول میکنه.
یک هوشیاری پس از بیهوشی عمیق، یک درک تازه از روزهای تکراری، حالا قریب به یکسال بود که حامد رفته سفر و در طول سفر تصمیم بر این شده بود که هیچ وقت برنگرده، و ما تازه کار و ناشی در شروع زندگی مشترک.
همه چیز تغییر کرده بود و در این تلاطم تغییری دیگر رخ داد.
انگار برای زندگی رفتی به یه شهر جدید و به محض ورودت، در حین اثاث کشی، زلزله میاد!
به قدری گیج و منگ از اتفاقات که ترجیح میدی خودت رو بر این موج ایجاد شده رها کنی تا سدی در مقابلش باشی.
حامد سنی نداشت که برای همیشه از پیش ما رفت اما با سبک زندگیش به ما یاد داد که به سن نیست به درک ما از زندگیست.
زود رفت اما طوری زندگی کرد که حسرتی به جا نگذاره، همبشه سعی کرد شیره حیات رو تا انتها بمکه.
مثل معلم جغرافیایی که به جای حرف ما رو برد هفت شهر عشق و بهمون یاد داد و در آخر با ما برنگشت تا درس پس بدیم.
امیدواریم شاگردهای خوبی بوده باشیم، تا این لحظه با تمام سختی ها جایی قرار داریم که تصورش رو داشتیم، اما مسیر طولانیه وهنوز راه برای رسیدن هست که باید ترسیم بشه، تصورش شکل گرفته اما در دنیای واقعی باید رسم بشه تا بشه توش زندگی کرد.
تیاور هم بخشی از این آموزه است برای ایفاء نقش اجتماعی و ساختن آینده ای دور اگر باشیم یا حتی اگر نباشیم، به قول یک عارفی که اسمش یادم نیست: وقتی شروع به کاشت نهالی میکنی که میدونی قرار نیست زیر سایه اش بشینی یعنی تازه شروع به درک زندگی کردی.
آبان ۱۴۰۰ به یاد حامد