قلمم درد میکند . . .
چند روز است یک کلمه هم ننوشته ام . برای کسی که هر روز می نویسد و مینویسد ، این اتفاق عجیبی است .
قلم در دستانم نمیچرخد و روحم مسخ شده و بدور از شریان زندگی از قافله ثانیه ها و نفس ها عقب میمانم .
موج دود آلود شک و نا امیدی تمام زندگی ام را چون هیمه ای به شعله های اتش سپرده و من با چشمانی باز به این اتش مینگرم ، و فریاد قلم نیز یارای گفتن ندارد که چه بر سرم امده و چه بر من میرود .
نهیب شوم اهریمن بانگ قلمم را خاموش کرده . دادی نمی توان … فریادی نباید …
بذر اندیشه هایم در نطفه خفه شده
روح پر جولان و طیارم به زندان اندر است
افکارم زیر سنگهای سرد گور مدفون میشود
اندیشه هایم چون شقایقی زیر پای وحش نا میمون لهیده اند
روانم قبل از پیکرم فرومرده
اما ، ایمان دارم از دالان حلول اندیشه ای ناب بر جان شیدایم خواهد نشست
تا آتشی برانگیزم برای آیندگان
و با مردنم ، بیداد ها زنده گردند …
و خواهم دید روزی را که تاریخ گریبان ستمگران را بگیرد
و با خواری از فراز تخت بیدادشان فرود آرد
تا یادم نرفته بگویم :
اگر روح شما هم چون من از جسمتان جداست ، شک کنید که شاید ، چون من ، مرده باشید از قبل .