سال هاست که سایه دیو سه سرِ کنکور، بالای سرم جولان می دهد، و امسال، که سومین سال و آخرین سالِ اتمام دوازده سال است، مرا گرفته اند دست دست می دهند و به قربانگاه می برند. شاید بگویید اغراق می شود، ولی برای من که تمامِ روحم با کلمه سرشته شده، سخت است دور بودن از ادبیات. دور بودن از خواندن، نوشتن، خودم بودن... نمی دانم.
جام شوکران عشق، همان که مزمزه کرده ام و زیر زبانم مانده است شیرینی اش، همان را می خواهم...
و می نویسم، شاید بشود آنچه قرار است بشود:
دلم می خواهد خفاشی بودم که آویزان می شدم از غاری، لای کوه های تبت، و همانطور قرن ها می ماندم، تا روزی شاید، شهابی این تمدن بشر را می زدود و تمدنی دیگر بپا میخواست، و شاید کسی از روستایی نزدیکیِ آن غار به پیامبری مبعوث می شد و می آمد داخل غار، و آن جا بلند می شدم می نشستم کنارش، و می خواندم زیر گوشش که این است، ده فرمان برای تو...