در حقیقت من خیلی هم آواره نیستم. سقفی بالای سرم است. غذا هم میخورم. و راحت زندگی میکنم و میتوانم راحتتر هم زندگی کنم. نکتهاش همین جاست. فکر کردن یک مزیت لاکچری است. چیزی شبیهِ داشتن بنز، یا ویلا، یا رفتن به یک کافه و خوردنِ دویست – سیصد هزار تومان خوردنی. ارزشش را نمیگویم، دسترسی اش را میگویم. این چیزها لاکچری هستند. فکرکردن هم همین طور است. باید شکمت پر باشد و آروغات را زده باشی تا بتوانی در جامعه و جهانِ امروز فکر کنی. دیگر آن دوره تمام شده که روشنفکران و هنرمندان با نورِ شمع روی کاغذپارهها مینوشتند. شاید باز هم باشند، ولی دارند منقرض میشوند.
چند نفری صفحهام را دنبال میکنند. دقیقن نمیدانم چرا. دیگر جستارهای انگیزشی و تحلیل فیلم و از این جور چیزها نمینویسم. تنها یک نویسنده هستم که بینام شروع کردهام به خالی کردنِ خودم. درد و دل کردن. دربارهی هر چیزی. نوشتن همان تهِ خط است برای من. همان جایی که دیگر راهی برای رفتن نداری. عباس معروفی یک بار بهم گفت تو هم قاطی ما پدرسوختهها شدهای. شدهام؟ نمیدانم. شاید.
امروز پیش رفتم. سه تا رمان را همزمان دارم مینویسم. یکی چموشتر است. هنوز فرم و ساختار نگرفته، ولی شخصیتهاش را دارد تحمیل میکند بهم. آدمهای اطرافم از دور و کنار و از خاطراتِ خاکخوردهی هزار سال پیش دارند میچکند لای شخصیتهام. آمیخته میشوند با آنها، و دیگر نمیتوانم آدم های واقعی را تشخیص دهم. هر چه هست همینها هستند.
حالا خسته نیستم. مثل صبح. البته حالا صبح است. منظورم دیروز صبح. دیروز شب. نمیدانم. زمان بهم ریخته برام. یک روز صبح ساعت هشت داشتم با دوستدخترم حرف میزدم و هی میگفتم امروز اینجور شد امروز آنطور شد، یکهو گفت آهان تو نخوابیدهای هنوز و دیروزِ من هنوز امروزِ توست! میبینید؟ هیچ چیزی ثابت نیست. حتا امروز و دیروز و فردا. شاید خیابانی درست می گفت، الان از دوازده گذشته، پس امروز فرداست! (یک چیزی شبیهِ همین، ولی طنزش را دوست دارم.)
عاشقِ آدمها هستم. و همزمان متنفر از بودنِ با آدمها. این روزها که سوار مترو و بیآرتی میشوم میترسم. تو خودم جمع میشوم. نمیتوانم با هرکسی حرف بزنم. ترس از اجتماع. آدمها سایههای ترسناکی میشوند غیرقابلِ دستیابی.
چند نفر پیشنهاد کردند به مشاور مراجعه کنم. ولی هیچ اعتقادی به روانشناسی و این مزخرفات ندارم. حوصلهام نمیکشد. بروند آدم را بشناسند و درمان کنند. من همینم و کافی ام. بقیهاش سگخور.
خیلی عجیب است از زندهبودن متنفر باشی و عاشق زندگی.
حالم از جملههای انگیزشی بهم میخورد. از اینها که میگویند شبیه پادشاه راه برو. خودت باش، خوب باش، خوشحالی یک انتخاب است! و همین مزخرفات. البته مقابلش نیستم. شبیهِ یک روشن فکرِ سیگاری (البته سیگاری هستم) که از پوچی دنیا و غم و غربت و این جور چیزها حرف بزنم. به نظرم اندوه هم چیزی هم سطح امید مزخرف است. هیچ توفیری برام ندارند اینها. به نظرم تنها چیزِ جذاب برای دیدنِ دنیا، طنز است. طنزی گزنده و غیرمتعارف. یک کولاژی از آمیزههای فلسفی با یک ویدیوِ پورن. مثلن یک اژدها که فکِ پایینش جلو آمده هرچه آتش میدمد خودش را میسوزاند و از جامعهی اژدهاها ترد شده! شرایطی این شکلی. جایی مضحک، که در نهایت مسخرهبودن باز هم واقعی است و دستت به جایی بند نیست. همین. طنزی که مال خودم است. مثل شاشیدن وسطِ اهدایِ جایزهی نوبل! همهی چیزهای عجیب و تابو و جامعه شکن. مثل جق زدن با عکسِ پاهای دوست دخترت.