خیلی برای خوندنش رغبت نداشتم چون تو ذهنم لیست کتابایی که میخوام بخونمو یادداشت کرده بودم اما قطرش کم بود و فقط ۱۰۰ صفحه بود. تازشم من شیفته خوندن نمایشنامه هستم پس این مزیتم داشت.
وقتی کتابو شروع میکنی با خوندن همون چند جمله اول دلت میخواد چشماتو ببندی و خودتو پشت صندلی تئاتر تصور کنی.
ورود به فضای کتاب با شخصیت "ژولین" اتفاق میافته و تا ۲۰ صفحهی اول همونطور که ژولین سردرنمیاره الان کجاست، خواننده کتاب هم متوجه نمیشه دقبقا کجاست و ما بقی داستان حول آدمایی که دارن سعی میکنن به ژولین بگن اینجا کجاست، فارغ از این که اسم مشخصی براش وجود داشته باشه پیش میره.
شنیدن روایت زندگی هر شخصیت در کتاب و همزمان تجربهی احساس ترس و غمگیم شدن و در لحظههایی خندیدن با هر شخصیت این کتاب آدمو به طرز عجیبی با خودش دوست میکنه.
درست همونجایی که شخصیت "غیبآموز" دست از مسخره بازی بردارشت و سعی کرد به فکر یک راه حل برای کمک به "ژولین" و عشقی که برای بار اول داره تجربه میکنه انجام بده، یاد کتاب مغاره خودکشی فروشی افتادم.
آدمایی که میخندن و بقیه رو شاد میکنن اما یه غم بزرگ رو با خودشون حمل میکنن و در عین حال برخلاف تصور، بیشتر از همه حواسشون به اتفاقای دور و ورشون هست.
اونجایی که به این بخش کتاب رسیدم دیدم که چقدر سخته ادامه دادن کتاب اگه قرار نباشه وسطش به حرفای "غیب آموز" و طنزش بخندم.
پس شاید بهتر باشه بگم برای من شخصیت اصلی کتاب "غیبآموز" بود نه "ژولین". هر چند خیلی اهمیتی نداره.
(احتمال اسپویل) پایان باز داستان منو خیلی اذیت نکرد شاید چون برام سوال نبود ژولین برمیگرده پایین یا میره بالا،فقط داشتم از روایت متفاوت یک نویسنده فرانسوی به مفهوم مرگ و دلیل وجودش برای معنادار شدن زندگی فکر میکردم.
ارادتمند شما، یاسمن
غیب آموز: "گاهی وقتی بچه بودم تو تعطیلات از درخت آلوی باغ بالا می رفتم،از اون بالا به کل دهمون نگاه میکردم که نیرومند و متفاوت و بالاتر از همهی مردم شدم. به خودم میگفتم که اگه دلم بخواد، میتونم جلوی نفس کشیدنمو بگیرم و نفسم رو تو سینه حبس میکردم. هرچی سختتر بود،هر چی به دلیل گرمایی که رگهامو پر میکرد قرمزتر میشدم، بیشتر خودمو قوی و رویینتن حس میکردم. مسلما بقیه روزها هم به خودم میگفتم اگه بخوام نمیمیرم.
به نظرم ساده میومد، بخصوص که اون موقع برای نمردن نباید کار خاصی میکردم. بعدها متوجه شدم که ازش راه گریزی ندارم که اجتناب ناپذیره. و این اولین درسی بود که از اقامت طولانیم پیش شما آموختم و اون پذیرفتن اجنماب ناپذیر بود."
دلم برای این کتاب خیلی تنگ میشه.