خسته و دل مرده، دراز کشیده، مثل اینکه همه دردها قرار است یک جا هجوم بیاورند. درد تن و جان همزمان. چند روزی هست که با هر تغییر وضعیتی از نشسته به دراز کش یا ایستاده و بالعکس دچار سرگیجه شدید میشوم شاید اثرات خانه نشینی باشد یا پیری.
روح و جانم هم آزرده از اخبار مربوط به سختی های مردمانم و فلسطینیان و این زبان در کام گرفتنها. دل و دماغی برای نوشتن نیست از چه بنویسم که نه توانایی و قلمی شیوا دارم برای آن و نه اینکه چیزی باشد درخور که کسانی به مراتب بهتر از من نگفته باشند.
زمانی بود که شور و حالی داشتم برای شنیدن و گفتن اما اکنون حتی توش و توان صحبت های درونی خودم را هم ندارم.
هم می خواهم از این وضعیت خلاص شوم و دوباره با انرژی بیشتر به زندگی برگردم و هم دلم میخواهد مستقیم به گور بروم و آن دکمه پایان زندگی زده شود. آونگ شده ام بین ماندن و رفتن. دیگر هیچ چیزی حالم را خوب نمیکند حتی خواندن کتاب و گوش کردن موسیقی و دیدار دوستان که روزی پناه من بودند برای رهایی.
وقتی با مشاورم صحبت می کردم تصویری برایم فرستاد از چیزی که قرار بود در جلسات بیشتر در موردش فکر کنیم و صحبت کنیم، تمثیلی از یک انسان که ۵ سر دارد و دو دست و پا و کودکی در درونش. یکی از دست ها ارزش ها بود و دستی دیگر نیازها. من حس می کنم فردی یک دست هستم دیگر نمیدانم ارزش چیست که بخواهم بدانم ارزش های من چیست. نیازم هم دارد تقلیل پیدا میکند به اینکه نباشم. ای کاش میشد که دستی بیاید و من را از جایی که هستم بر دارد و ببرد یک جای دیگر بگذارد گرچه نمیدانم با درونم چه کنم با این در وطن خویش غریب، من درون خودم هم غریبم. شاید شاید به قول م. امید باید ره توشه بردارم و قدم در راه بی برگشت بگذارم.