صدای مدافعان - سبد لاکها را گذاشت کنار سینی چای و گفت خدا برکت دهد، نان سفره ما از فروش همین لاکها در قطار مترو در میآید؛ تازه اگر من را نگیرند و کار به نشان دادن کارت جانبازی شوهرم و تعهد و چند ساعت علافی نکشد. دستهای خودش اما پر از چروک و لک است با ناخنهایی که از ته جویده شده و صورتی که در آن دیگر نه غم معلوم است و نه شادی. تهبندی همه جملاتش «اما توکل بر خدا» ست و یکی در میان معذرت میخواهد از اینکه خانهشان ۱۰ کیلومتری بعد از زندان قزلحصار است و ما با مشقت آنجا را پیدا کردهایم.
خودش اما از اینکه راهش تا متروی کرج دور است و بدمسیر، یا اینکه پاهایش جان این همه راه رفتن در واگنهای ناتمام مترو را ندارد، گلایهای نمیکند. همه اینها را بخشی از زندگی میداند که انگار از روز اول باید انجام میداده. زندگی ای که پستیهایش با پا به سن گذاشتن «محمدمهدی صالحی جمعی»، جانباز شیمیایی امروز و رزمنده لشکر ۲۷محمد رسولالله سال ۱۳۶۶بیشتر از بلندیهایش شده است. « اصلا مگر این زندگی بلندی هم داشت؟ داشت؛ به دنیا آمدن بچههایمان.»
داستان محمدمهدی شبیه داستان همه رزمندگانی است که هفتم تیر سال ۱۳۶۶با بمباران شیمیایی سردشت برای کمک به مردم غیرنظامی وارد منطقه شدهاند؛ حمله هوایی که شبیه هیچکدام از حملههای قبلی صدام نبود و آدمها نه یکباره که ذره ذره جلوی چشم بقیه جان میدادند. برای یک جوان ۲۱ساله دیدن آن صحنهها آنقدر غریب و سهمگین بوده که منطق را کنار بگذارد، ماسکش را از صورتش بکند و بگذارد جلوی دهان کودکی که فهمش از جنگ فقط تفنگ اسباببازی و تیرو کمان بوده است.
«حوصله تعریف کردن از آن روزها را ندارد، انگار که دوست داشته باشد آن سالهای زندگیاش را با قیچی از وسط فیلم زندگیاش ببرد و بیندازد دور. میگوید این همه بقیه تعریف کردند، چه شد؟ آن همه شهادت و فداکاری به درستی دیده نشد؟ جلوی چشم او فقط مردی بیمار افتاده در بستر که چشم و ریه و پوستش بوی گاز خردل میدهد و لبریز است از تاولهایی که انگار هر روز در روحش سر باز میکنند.» سهم این جان رنجور که حالا کسالتهای دوران سالمندی هم به آن تحمیل شده، فقط ۱۵ درصد جانبازی است. « تازه در هیچکدام از اسناد و پروندههای جانبازیاش مصدومیتی برای اعصاب و روان ثبت نشده، شما بگو پرتاب کردن کودک ۲ ساله از پلهها نمیتواند معلولی از موجگرفتگی باشد؟ کدام پدر سالم را دیده اید که پاره تنش را محکم به سمتی پرتاب کند و بعد بنشیند به دیدن کاری که کرده؟»
همسرش دلگیر است، از پزشکان و مسئولان بنیاد شهید که مبنا را بر بیصداقتی میگذارند و تر و خشک را با هم میسوزانند. « محمدمهدی وقتی به خود آمده بود، پسرمان احمدرضا را غرق در خون توی راه پله دیده که بیهوش است. بچه ۱۸ روز در کما بود و پدرش ملغمهای بود از عذاب وجدان و نگرانی و بهت که یعنی من این بلا را سر بچهام آوردم؟ مگر میشود؟ از دختر جوانم و مشکلات روحیاش نگویم، بهتر است. آن وقت فکر میکنند که پیاز داغش را زیاد کردهام. اینها را چطور و با چه سازوکاری میشود به بنیاد شهید ثابت کرد که برچسب داستانسرایی به آدم نزنند؟»
گرانیهای مداوم، اجاره خانه و هزینههای دانشگاه و مدرسه بچهها و مهمانداری را شاید بشود با حقوق نصفه و نیمه به جایی رساند، اما خرج داروهای خارجی که رنگ به رنگ عوض میشوند و گرانتر را چه؟ با آن، چه باید کرد؟ « عاری از دستفروشی ندارم، اما ای کاش دخل و خرجها به هم بخورد. اگر زندگی برای همه مردم سخت شده، برای آنها که بیمار در خانه دارند، بدتر است. کاش لااقل برای داروهای خارجی که پزشکان برایش تجویز میکنند، یارانهای میدادند.»
خود جانباز تمام مدت خواب است، گهگداری هم که بیدار میشود، بیحوصله اطرافش را نگاه میکند و دوباره در سکوت میخوابد. « توکل بر خدا، خدا بزرگه، خودش کمک میکنه.»
جلوی چشم او مردی است در بستر که نگاهش به خداست. تماسها با «کبری افسری» جانباز شیمیایی، «فریدون مجنون» از رشت، «نوروز بهمه» از فارس، «تقی نجفی» از زنجان، «علی غریبزاده» از مشکین شهر، «علیرضا دستباز» از تهران، «تقی شاهسنایی» از اصفهان و «محمد قاجار» از ورامین یک پاسخ مشترک دارند: « شهید شده، مگر خبر ندارید؟» یکی چند ماه پیش، دیگری پارسال، آن یکی ۲ سال پیش پرکشیده و به آرزوی دیرینهشان رسیدهاند؛ زنان و مردانی که در جوانی جنگیدند، در میانسالی در رنج و محنت بیماری زندگی کردند و در سالمندی برخی در کنج عزلت شهید شدند.
از میان خیل این رفتگان اما «سیروس شیرمحمدی» هنوز نفس میکشد و با جراحتهایی که یادگاری از جنگ است، دست و پنجه نرم میکند. با یک پلاستیک دارو که هر سال بزرگ و حجیمتر میشود و بغضی که دیگر تهش گریه و استیصال نیست، میزند به اعصاب و خشم است که سرازیر میشود از صدایش.
فقر و نداری روزهای میانسالی او را مانند جانباز صالحی پرت کرده به حاشیه تهران، انتهای حسنآباد و نزدیک منطقه فشافویه. در آپارتمانی که پنجرههایش رو به بیابان باز میشود و باد از چند کیلومتر بالاتر بوی فاضلاب و زباله به ارمغان میآورد. « نفس همینطوری تنگ است، تنگترش میکند.»
مصدومیت او از عملیات کربلای۱۰ است، فروردین سال۶۶، وقتی شاخ شمران و قلاویزان از سر مستی بهار سبز شده و فرماندهان قرار بوده رزمندههای تیپ امیرالمؤمنین را تا شمال سلیمانیه به سلامت پیشروی دهند و جبهه خودی را به منطقه تحت نفوذ اتحادیه میهنی وصل کنند، سیروس با پدر و برادرش از بدره ایلام در این عملیات حضور داشتند، او در همان عملیات از ناحیه دست و پا مجروح و دچار موج گرفتگی میشود. «متولد فروردین ۱۳۴۸هستم و آن روز که مجروح شدم تولد ۱۴سالگیام بود.» داستان او هم مانند هزاران رزمندهای است که در جبهههای جنگ غرب و جنوب مجروح شده، به شهر برگشته و دنبال دریافت مدرک رسمی جانبازی نرفتهاند.
« جوان بودیم، بدنمان در مقابل جراحتهای جسمی و روحی قوی بود؛ برگشتیم سر زندگی و درس و بعد هم کار. پدرم هم دائم میگفت ما برای دفاع از کشور رفتیم جنگ، نه برای گرفتن حق و حقوق، حلالتان نمیکنم اگر بیفتید دنبال این کارها. اما هر چه که سن گذشت، زخمهای کهنه بیشتر سر باز کردند و بدن دیگر مثل جوانی تاب نیاورد. درد دستانم بیشتر شد و حمله عصبی زود به زود سراغم میآمد. گرانی و نبود کار در ایلام هم که طاقتم را طاق کرد، رفتم دنبال جانبازی. سال ۱۳۸۶بود، آنقدر رفتم و آمدم و اسیر نامه نگاری در کمیسیون پزشکی شدم تا دست آخر به من ۱۰ درصد جانبازی دادند و حالا با ۳ میلیون و ۳۰۰ هزار تومان زندگی میکنم.»
سیروس در ایلام، کارگر بوده و مدتی در عسلویه راننده لیفتراک و لودر. دردهایش که بیشتر میشده، باید به تهران میآمده و مستقیم میرفته تا خود بیمارستان ساسان؛ تنها جایی که پزشکان متخصص، دردِ امثال او را میفهمند. «بنیاد شهید ۳۵ میلیون تومان وام برای اجاره خانه داد. آمدم فشافویه این خانه را رهن کردم به ۳۰میلیون ودیعه و ۶۰۰ هزارتومان اجاره.»
حقوقهایی که بنیاد شهید به جانبازان میدهد در مقابل تورم و بحرانهای مداوم اقتصادی سالهای اخیر دیگر ارزش چندانی ندارد و کفاف زندگی را نمیدهد. این است که رنج بیماری این روزها برای آنها چندین برابر شده. « چرا باید فرزند من با لیسانس حقوق کتابهایش را بفروشد تا از من پول نگیرد؟ چرا باید در عصبانیت دندانهای همسرم را در هنگام موج گرفتگی بشکنم و هر بار که او دهان باز میکند، شرمندهاش بشوم و قلبم بگیرد از اینکه پولی برای درست کردن دندان هایش ندارم؟ چرا نتوانستم برای نوهام وقتی به دنیا آمد یک زنجیر طلا بخرم؟» آقا سیروس چراهایش را با خشم و ناراحتی پشت سر هم ردیف میکند، خسته است از تکرار این پرسشها در ذهن خودش.
در سالهای گذشته جانبازانی بودند که برای شنیدهشدن صدایشان جلوی بنیاد شهید چادر میزدند، نمونهاش «مختار حاجی عسگری» یا «سیفالله حیدری» که در طلب حقشان بودند.
سیفالله حیدری جزو آنهایی است که از سال۱۳۹۶ چادرش مقابل در کمیسیون پزشکی بنیاد شهید در خیابان وصال شیرازی خودنمایی میکرد و تا مدتی به این شیوه اعتراض ادامه داد. او در عملیات سیدالشهدا در منطقه فکه ترکش خورده است و در اثر موج انفجار از ناحیه پای چپ و دست راست مجروح شده، مدارکش را هم سپاه سیدالشهدا تأیید کرده و درباره او به بنیاد شهید نامه زده اما بنیاد هنوز جانبازی او را تأیید نکرده است.«مشکل من هنوز حل نشده، مثل تعداد دیگری از جانبازان که بنیاد شهید به آنها انگ مدرکسازی میزند. مگر اعصاب و روان آدمها میزان و ترازو دارد؟ خب پیشنهاد میکنم کارشناسان بنیاد شهید یکماه با مشکلات خانواده جانباز سر کرده، بعد اقدام کنند. مگر جانبازی که موجگرفتگی دارد برای خودنمایی فرزندش را کتک میزند یا تلویزیون خانه را بیاختیار خرد میکند؟» او حالا همچنان دنبال گرفتن درصد جانبازی است از بنیادی که این روزها رئیسش عوض شده و قرار است نفس تازهای به بدنه پر رخوت این نهاد بدمد. «ما معامله با خدا کردیم و برای بهبود شرایط کشور به جبهه رفتیم اما وقتی زندگی بر خانواده ما تنگ آمده چارهای نداریم که برای رفاه آنها تصمیمی تازه بگیریم.»