صدای مدافعان - اواخر تابستان ۶۳ همزمان با ادامه آموزشهای گردان یاسر، احمد کاظمی طی یکی از سرکشیهای منظم خود یکی از فرمانده گردانهای لشکر را مامور به مخابرات میکند، ولی او در نهایت سر از فرماندهی درآورده و میشود پِیک جدید فرمانده. محسن ابراهیمی این اتفاق را چنین روایت میکند:
برادر احمد که پیش از ظهر با محسن شهپریفر به کانکس خودرویی نیروهای مهمات آمده بودند، صدایم زد و گفت: «برو مخابرات، اونجا نیرو کم دارند.» بیشتر جنگ را در گردانهای پیاده با مسئولیتهای مختلف سپری کرده بودم. از آبادان گرفته تا عملیاتهای فتحالمبین، الی بیتالمقدس، رمضان، محرم، والفجر ۴ و مقدماتی و خیبر. طی برخی مقاطع بیسیمچی محور بودم و گاهی نیز فرمانده گردان. با این سابقه، علاقهای به رفتن مخابرات نداشتم و گردان پیاده را ترجیح میدادم. از من خواهش برای نرفتن و از حاجی اصرار به رفتن. صحبتهای اولیه بدون نتیجه خاصی تمام شد و برگشتم سرِ کارم بدون اینکه آماده انتقال شوم.
برادر احمد برای دفعه دوم، نعمتالله ربیعیان را حوالی عصر فرستاد دنبالم. در حال سوار شدن به ماشین، شروع به بحث کردیم.
– چرا نمیری مخابرات؟
– علاقه ندارم!
– بِهِت میگم برو تو مخابرات!
– اگه اجازه بدید، نَرَم مخابرات. اونجا کارآیی ندارم.
برادر احمد مکثی کرد، سری چرخاند و شروع کرد با خودش چیزهایی را زمزمه کردن. از پِیکش گفت که شهید شده بود و جای خالیاش. پیکها نفراتی بودند که پیامهای خاص و محرمانه فرمانده لشکر را انتقال میدادند. بعد از شهادت یکی از پیکهای احمد کاظمی، بقیه نیز به اشکال مختلف کنار گذاشته شده بودند و در آن مقطع این مسئولیت به نوعی خالی بود. فهمیدم که چه خوابی برایم دیده، سریع گفتم: «باشه، میرم مخابرات». ولی انگار دیگه دیر شده بود. گفت: «دیگه لازم نیست، وسایلت را بردار بیار تا بِهِت بِگم چی کار کُنی!» نیروی پیاده را به پیک شدن ترجیح میدادم و خودم را گُم و گور کردم. نعمتالله ربیعیان گفت: «ماسید که بری فرماندهی!». گفتم «نه نمیرم!»
از سه شب بعد، انتقال نیروهای پیاده به «نِثاره» که روستایی در شهرستان شادگان و در ۱۰۰ کیلومتری جاده اهواز به آبادان بود شروع شد. اتوبوسها از ۱۰ شب کار انتقال را شروع میکردند و این جریان تا ساعت سه صبح و نزدیکی طلوع آفتاب ادامه پیدا میکرد. اتوبوسها با اتمام کار، در نثاره میماندند و شب بعد دوباره بر میگشتند منطقه جفیر. شعبانعلی زینلی جانشین لشکر و احمد نجاتبخش کنار اتوبوس میایستادند و قیافه تمام نیروها را موقع سوارشدن چِک میکردند. به نظرم دنبالم بودند و این حدس را نعمتالله ربیعیان و مجید کبیرزاده تایید کردند. در آخرینشب این انتقال یکهفتهای، از شیشه اتوبوس رفتم داخل. حوالی اذان صبح رسیدیم نثاره. همین که پیاده شدم، زینلی مُچَم را گرفت و برد چادر فرماندهی.
حاج احمد گفت: «پس تو کجایی پسر؟! ما یک هفته است دنبالت میگردیم!» کلید یک تویوتا را تحویلم داد و خواست که بیارمش. از آن لحظه به بعد، شدم نیروی فرماندهی که یکی از وظایفش انتقال پیامهای فرمانده بود.
محمدعلی مشتاقیان در خصوص دلیل اعزام نیروها به نثاره میگوید: «نیروهای در اختیار لشکر هر چند وقت یکبار در محلی نزدیک به منطقه عملیات، سازماندهی و متمرکز میشدند تا ضمن دیدن آموزشهای مورد نیاز، آمادگی عملیاتی آنها در سطح مطلوبی نگه داشته شود.»