رخ در رخ پنجره
فصل ها مرا محاصره کرده
ومی شمارند برگ های
زرد پاییزی را بی آنکه
با پاهایم راه بیایند
یادم نمی رود از شجاعت
بدنهایی که راه گلوله ها را سد کردند
و رو سفید مان کردند
امروز دیگربرای گل ها مینویسم
و با پرندگان می خوانم
یاران چه غریبانه!
رفتند از این خانه
ماندم منِ بیچاره
در پیچ و خـَم جاده
ماندم غریبانه،،،،
امروز برای تو من آورده ام
پلک های مضطربم را
که خیس باران شده
ووجامانده ای هست از
آن روزگاران و لبخندی
که برایت در چمدان خیالم
به یادگار گذاشته ام
اینک بگو به کدام سو رفته ای......
ای آرزوی محال
هر چه می آیم
به تو نمیرسم...
صدیقه جـُر