#ساحل
#ساحل
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

رقیه خاتون

من هستم آن دُردانه ی، زیبا و بابایی
دورم من از بابا و آن ایام رویایی
جایی که باید با عروسک ها سخن گویم
مهمان داری میکنم در کنج ویرانی
دوراز پدر در دامن ظلم و پریشانی
موی سفیدم را ببین از رنج پنهانی
دیروز بر دوش علی اکبر چنان قمری
امروز اسبر دشمن دون صورتم نیلی
دیروز بر زانوی شاه عالمین جایم

امروز گشته کاروان عشق تماشایی
رقته رمق از دست واز پایم توانایی
پهلو ودست و صورتم گردیده زهرایی
امشب تویی مهمان من جانم به قربانت
با جان کنم از بهرتو امشب پذیرایی
همراه گشتم باتو ای باب گرانقدرم
فردا به نزد مادرت هستم مهمانی

انتشارات شاعرانهآریا قلمشعر ایرانشعر نوشاعران جوان
همین که چمدانت را برمیداری همه میپرسند میخواهی کجا بروی؟ اماوقتی یک عمر تنهایی هیچکس ازتو نمیپرسد کجایی!، انگار همین چمدان لعنتی تمام ترس مردم از سفر است هیچکس از تنهایی تو نمی ترسد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید