امیر صدیقی
امیر صدیقی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

مدرک تحصیلی

سال ۱۳۸۰ منتظر بودم که مصاحبه بشم. یک مجموعه‌ی بازرگانی خوشنام بود. پشت در اتاق منابع انسانی منتظر بودم که نوبتم بشه برای مصاحبه. یک آقای خوش پوش که شبیه جان تراولتا بود وارد اتاق شد و سر صحبت رو باز کرد. خیلی صمیمی بود. اسم و رشته‌ی کاریم رو پرسید. این که اهل کجام. با صدیقی‌های فلان شهر نسبتی دارم یا نه و خلاصه خیلی زود صمیمی شد. اون موقع فکر می‌کردم که از کارمندان قدیمی اون مجموعه است. بعدها برام گفت که اولین روز حضورش توی اون شرکت بوده و منتظر مصاحبه بوده. درست مثل من. ولی احساسی که به من داد این بود که حسابی قدیمی‌ست و نفوذ بسیاری داره. من و او هر دو استخدام شدیم. من برنامه‌نویس بودم و او فروشنده. در کمتر از یکماه حضورش وضعیت شرکت رو تغییر داد.

فروش شرکت رو به وضع باورنکردنی‌ای افزایش داد. بسیار سنگین کالا می‌فروخت. سیستم فروش رو با دلفی نوشته بودن. از integer استفاده کرده بودن برای محاسبات مالی. ریال هنوز قدرتمند بود و integer کفایت می‌کرد. ولی با اومدن جان تراولتا،‌ دیگه سرجمع پایین فاکتور از Big Integer بزرگتر می‌شد. مجبور شدیم بخش‌هایی از سیستم فروش رو به واسطه‌ی فروش‌های بزرگ این بابا بازنویسی کنیم.

ابتدا در فروش فتوکپی مشغول شد. فتوکپی‌های بزرگ رنگی با قیمت بالای پانزده‌میلیون تومن رو در پکیج‌های هزارتایی می‌فروخت! آدم عجیبی بود.

گاهی به آی‌تی سر می‌زد. با دخترای برنامه‌نویس خوش و بشی می‌کرد و از چالش‌های کارش می‌گفت و می‌رفت.

خیلی زود محبوب شد توی شرکت. و البته این محبوبیت براش هزینه‌هایی داشت. مدیرفروش وقت، احساس خطر کرده بود. معتقد بود که فروش‌های سنگین این آقا بازار رو به هم ریخته و فرصت رو از دیگر فروشنده‌های شرکت سلب کرده. ولی سهامدارا حسابی ازش راضی بودن و تحویلش می‌گرفتن. کم کم مدیرعامل هم احساس خطر کرد. چون جاه‌طلبی‌های جان‌تراولتا پایانی نداشت. من و آدمایی مثل من که اهل مدیریت و باندبازی نبودیم دوسش داشتیم. با معرفت بود. خیلی شیرین و بانمک صحبت می‌کرد. به خودش لقب رضاشاه کبیر داده بود. وقتی که یکی از دپارتمان‌های شرکت یا یک فروشنده، چوب لای چرخش می‌کردن، داستان رو اینطوری بازگو می‌کرد: "خبر آوردند که شیخ خزعل در جنوب و جنگلی‌ها ‌در شمال دست به شورش زده‌اند، سریعا تارومارشان کردیم..." منظورش از شمال طبقه‌ی سوم (مدیرعامل) و جنوب طبقه‌ی دوم، فروشنده‌ها بود.

گفتم که مدیرعامل هم دیگه ازش می‌ترسید و نگران شده بود. برای اینکه جلوی رشدش رو بگیره با کمک مدیرای دیگه یک آیین‌نامه‌ی اجرایی توی شرکت تصویب کردن که مدیرای هر بخش حتما باید مدرک کارشناسی داشته باشن. این آقا همون موقع گفت که "اینا می‌خوان جلوی منو بگیرن، ولی کورخوندن".

با توجه به راندمان فروش فوق‌العاده‌ش، کاندید شد برای مدیریت فروش. روال کار اینطور بود که هر دوسال یکبار فروشنده‌ها می‌تونستن کاندید بشن برای احراز پست مدیریت فروش. توی جلسه‌ای که با حضور مدیرعامل و سهامدارا برگزار شده بود، بهش گفتن که شما تحصیلات دانشگاهی نداری. نمی‌تونی شرکت کنی. دست کرد توی کیفش و یک مدرک کارشناسی صنایع غذایی گذاشت روی میز. همه تعجب کردن. چون می‌دونستن که جان تراولتا تحصیلات دانشگاهی نداره.

مدیرعامل سریع گفت: این که مدرک مرتبط نیست. باید مدرک مرتبط داشته باشی...

جان ترولتا گفت: "توی آیین نامه ذکر نکرده بودین چه مدرکی لازمه، مدرک کارشناسی صنایع غذایی آوردم. فکر می‌کردم کفایت می‌کنه. شما بفرمائید چه مدرکی لازم دارین،‌ من براتون میارم."

ظاهرا سهامدارا خیلی خوششون اومد از این رندی و زیرکی چون تایید کردن که باید مدیرفروش بشه. پارسال دیدمش توی کریمخان. همچنان در حال سرکوب شیخ خزعل و جنگلی‌ها بود.


اینجا صمیمی و بی‌پرده از خودم و زندگی روزمره می‌نویسم. مطالب فنی نیست. ولی احتمالا واژه‌ها برای برنامه‌نویس‌ها آشناست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید