دنیای پیرامون ما پر از دگرگونیهای پیوسته و پیچیده است. از تغییر فصلها و گردش آسمان و پدیدههای طبیعی که بگذریم، خود انسان هر روز دنیای پیرامونش رو تغییر میده. امروز برای نسل جوان تصور این که زندگی قبل از اینترنت و موبایل چطور بوده، امری دشواره.
حتی نحوهی بقا و پیشرفت در دنیای امروز، متفاوت از گذشته است. در گذشتهی نه چندان دور، کافی بود کارمند ادارهی ثبت و احوال بشی، ۳۰ سال کار کنی و بعدش هم بازنشسته شی. همین!
برای ورود به چنین شغلی صرف نظر از پارتی نیازمند این بودی که زونکنداری و دفترنویسی فرابگیری (به عنوان مثال).
احتمالا کارفرما دورهای برگزار میکرد. سر کلاس حاضر میشدی و یک نفر برات توضیح میداد داستان چیه. برای چند ساعتی دچار حیرت میشدی که بشر چه علوم و دانشهای گستردهای رو توسعه داده و تو خبر نداشتی. شاید حتی دچار تردید میشدی که آیا اصلا من برای این شغل پیچیده مناسب هستم؟ آيا میتونم از پسش بربیام؟
اگر اندازه کافی باهوش و سخت کوش بودی و از عهدهی کار برمیاومدی، تقریبا بعد گذراندن دورهی زونکن داری، دیگه نیازمند فراگیری مهارت جدید نبودی. چنین شغلی برای تامین روحی و مالیت تا به آخر زندگی امن وآرامت کفایت میکرد.
طی چند دههی گذشته همه چیز زیر و رو شد. دیگه از اون آرامشهای کارمندی خبری نیست. زندگی و بقا در دنیای پر از چالش امروز، مهارتهای دیگری هم نیاز داره. در دنیای امروز، طی یک روز معمولی بارها دچار اون گیجی و سردرگمی حاصل از روبرویی با فناوری، ابزار، علوم، گردشکار و ... چیزایی میشیم که تا دیروز از وجودشون خبر نداشتیم یا اگر داشتیم باهاشون بیگانه بودیم.
اگر برنامهنویس هستین با این تجربه آشنایین: "گیجی و سردرگمی روزهای ابتدایی آشنایی با یک زبان برنامهنویسی". روزایی که مشتاقی یاد بگیری، درحالی که نمیدونی که اصلا به دردت میخوره یا نه. با زبانهای دیگه مقایسهش میکنی. جدولهای مقایسه رو نگاه میکنی. گوگل میکنی. از اهل فن سوال میکنی. به اندازهی بازارش نگاه میکنی. و همچین که میخوای شروع کنی متوجه میشی زبان دیگری به بازار معرفی شده و حالا گیجتر از قبل باید جستجو رو از نو شروع کنی.
گاهی خسته میشی. یاد پدربزرگت میافتی که یک عمر بین زونکنها به آرامی زندگی کرد و هرگز نیاز پیدا نکرد مهارت جدیدی فرا بگیره. هر روز با اشتیاق رفت بین زونکنها و با حقوقی منظم و مرتب، آرام آرام خانواده تشکیل داد. بچههاش رو خونهی بخت فرستاد. و بعد از ۳۰ سال خدمت شرافتمندانه، بازنشسته شد. مهمتر از همه اینکه "قابل پیشبینی" زندگی کرد. مث روز برات روشنه که تو نمیتونی با این همه تغییر، چنین زندگی راحت قابل پیشبینیای داشته باشی.
واقعیت اینه که در دنیای امروز باید بیشتر از همیشه یاد بگیریم. شاید هر روز باید به اندازهی تمام اون دورهی آرامش یاد بگیریم، با علم به اینکه فردا باید بیشتر از امروز یاد بگیریم. این مسیر پایانی نداره. اگر نیازمند این نیستیم که هر روز یادبگیریم احتمالا برای طوفان بعدی به اندازهی کافی آماده نیستیم و روزهای سختی رو پیش رو خواهیم داشت.
اما چطور میشه هر روز یادگرفت و خسته نشد؟ چطوری میشه با یک مسئله بیشتر از آنچه معمول هست کلنجار رفت و خسته نشد؟ اصلا چطور میشه هیچوقت خسته نشد؟ چطور میشه این مسیر دشوار رو هموار کرد؟ کافیه روزهایی رو بیاد بیاریم که بیش از همیشه یادمیگرفتیم، کلنجار میرفتیم و خسته نمیشدیم...
کسب و کار یک کودک چیست؟ یک کودک در تمام روز بدون وقفه یاد میگیره. انگار شغلش اینه که یاد بگیره. باید در مدت کوتاهی دنیای پیچیدهی پیرامونش رو بشناسه. حقوق نمیگیره ولی خسته نمیشه. هرگز خسته نمیشه از پرسیدن و جستجو و کاوش کردن. چنان سرگرم لمس ابزارهای پیرامونش میشه که انگار دیگه توی این دنیا نیست. غرق تجربه و سرگرم ارضای کنجکاوی میشه. و عجیب تر از همه این که هرگز خسته نمیشه! خسته نمیشه چون در تمام این فراگیری مداوم لذت "بازی کردن" (به قول فرنگیها فان) وجود داره. کودک در تمام مدتی که با اسباببازیهاش یا وسایل آشپزخونه کلنجار میره، در واقع خودش رو سرگرم یک بازی میکنه. همیشه در حال بازی کردنه. بازی به معنی سرسری گرفتن پدیدهها نیست. اتفاقا کاملا جدی بازی میکنه. غرق میشه در نقش خودش و دنیای واقعی رو به کمک رویاهای خودش توسعه میده. روی نقشهای قالی، شهر و خیابانهایی رو میبینه که آدم بزرگها از دیدنش عاجزن.
تلفیق بازی، به معنی وارد کردن لذت به فراگیری به کمک رویا پردازی و عبور از مرز واقعیتهای قابل لمس، و ابزارها و فناوریهای پیرامون، کمک میکنه مثل یک کودک طولانی و بدون خستگی و پر از اشتیاق فرابگیریم.
کودک از کسی نمیپرسه که با فلان اسباببازی چطور باید شروع کنه. از کجا شروع کنه. به بازار یک اسباب بازی و مد نگاه نمیکنه. مقایسهشون نمیکنه. حتی اگر بخوای براش توضیح بدی به شما توجه نمیکنه. احتمالا اون کودک مث من و شمای بزرگسال در ابتدای فراگیری یک زبان برنامهنویسی، گیج و سردرگم نمیشه. فقط شروع میکنه و به کمک دنیای زیبای درونش، کشف میکنه که چطور به کمک ابزارها و امکانات موجود، دنیای واقعی رو کمی زیباتر کنه. به دنبال حصول هیچ نتیجهای هم نیست. فقط سرگرم میشه. کنجکاوی بیپایانش کمک میکنه دنیا رو به سرعت بشناسه. لذت حاصل از بازی کردن، اجازه میده توی این مسیر همواره مشتاق و پر انرژی بمونه. به این وسیله خودش رو سرگرم میکنه تا سرحد فراموش کردن روزمرگیهای تکراری بزرگسالان.
باید مث کودکان کنجکاو و بازیگوش باشیم. باید اجازه بدیم دوپامین توی رگهامون جاری بشه. باید چنان سرگرم بازی (حل مسئله، فراگیری، رفع یک باگ) بشیم، که دل کندن از محیط بازی برامون دشوار باشه.
آیا کودک برای اینکه سرگرم بازی با وسایل آشپزخونه بشه برنامهریزی داره؟ آیا یک کودک اصولا برای سرگرم موندن و خوشحال موندن به برنامه و پلن نیاز داره؟ ما هم نیاز نداریم. کافیه سرگرم چیزایی بشیم که دوست داریم. برنامه و پلن مال اوناست که نمیدونن چی دوست دارن. ولی کودکان همیشه میدونن چی دوست دارن و مث برق سرگرم میشن. حتما دیدین یک کودک چطوری در چندثانیه شیفتهی یک وسیله میشه و تا زمانی که کنجکاویش فروکش نکنه، دل نمیکنه.
اگر یک عمر اینطوری زندگی کنیم، یک عمر هر روز چیزای جدید یاد بگیریم، و از همه مهمتر یادبگیریم چطور از کنجکاوی و کلنجار رفتن لذت ببریم، خود بخود توی مسیر باقی میمونیم. وقتهایی که به هدر نمیدیم و تنوع تجربه و آموختههامون، تفاوتهایی میسازه که بسادگی قابل دستیابی نیست. تفاوتهایی که بازار به دنبالشونه. تفاوتهایی که نیازهای روحی و مالیمون رو تامین میکنن.
من برنامهنویسی رو حدود ۱۵ سالگی شروع کردم. یک کامپیوتر کوچک خانگی داشتم. حدود ۳۲ سال پیش. در همون سالها به یک شرکت کامپیوتری (اراک - فرهیخته کار - زمان مهندس نیکآیین و مهندس مسعودی) برای طرح کاد (کار و دانش) رفت و آمد میکردم. هفتهای یک روز. اونجا علاوه بر کامپیوترهای خانگی یک XT و بعدها یک AT هم داشتن که گاهی اجازه پیدا میکردم ازشون استفاده کنم. کامپیوترها هنوز فراگیر نشده بودن. بزرگترین کاربردشون سیستم حسابدری و حقوق دستمزد بود. اینترنت وجود نداشت. بعدها BBS اومد.
در تمام این سالها، پروژهها و کار رو به عنوان ابزار سرگرمی دیدم. من فقط مشغول بازیای شدم و سرگرم موندم. همیشه حاضر بودم از جیبم پولی پرداخت کنم تا اجازه بدن با اون فناوریها و ابزارها بازی کنم. با کمال تعجب کارفرما/مشتری به من پول هم پرداخت میکرد! در یک مذاکرهی کاری حدود دو سال پیش، بعد از اینکه مدیر تیم فنی توضیح داد پروژه چیه و چه فناوریهایی دارن، و من داشتم از خوشحالی میمردم، و مشتاقانه ایدههام رو باهاشون در میون گذاشتم، مدیرعامل گفت: "فقط باید در مورد حقوق درخواستیت صحبت کنیم. فکر میکنم باید کمی تغییرش بدیم". حقوق درخواستیم بالا بود. حدس میزدم شاید قبول نکنن. پریدم توی حرفش و گفتم "من خیلی این پروژه رو دوست دارم، برای همین تخفیف هم میدم"
مدیرعامل گفت: "میخواستم بگم که ۱۰ تا بخاطر اشتیاقت اضافه میکنم" و کرد.
خلاصه سرگرم شید. سرگرم بمونید. به اشتیاقتون دامن بزنید. واقعیت و رویا رو به هم بدوزید. مطالعه کنید. مسئله حل کنید. همون بچه باشید. همون که براش فرقی نمیکنه با LEGO بازی میکنه یا با قاشق چنگالهای توی سفره. خودتون رو با هر مسئله، فناوری و ابزاری که سر راهتون سبز میشه سرگرم کنید. معطلش نکنید. سرگرم بشید و سرگرم بمونید.