امیر صدیقی
امیر صدیقی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

چیزی گم نمی‌شد

حدود ۸ سال داشتم. خونه‌ی ما توی خیابان پامچال بود. شهرک صنعتی اراک. از اون شهرک‌ها که فقط اون خدابیامرز می‌تونست بسازه. خانواده‌ی پدریم دو تیره‌ی متفاوت بودن. خاکی و افاده‌ای. تیره‌ی اول معرکه هستن. همچنان دوستیم و ارتباطمون رو حفظ کردیم. تیره‌ی دوم سخت بودن. یک خاله داشت پدرم از تیره‌ی دوم. از اون افاده‌ای‌ها. فی‌الواقع ثروتمند بودند. خاله‌ی بابا و شوهرش و دو بچه‌ی لوس و بی‌نمکش برای میهمانی به منزل ما اومده بودن. تابستان ۱۳۵۹ یا ۱۳۶۰ بود. یادمه چون تابستان ۱۳۶۱ پدر فوت کرد.

این خاله‌ی بابا یک کیف کوچک قرمز داشت که همیشه همراه خودش حمل می‌کرد. راستش این کیف از خودش مشهورتر و محبوب تر بود. آخه جواهراتش رو در این کیف نگه می‌داشت. بماند که وقتی میهمان ما شدند مادر متحمل زحمت بسیار شد. چون افاده‌ای بودند و برای پدر و مادرم بسیار مهم بود به میهمان‌هاشون خوش بگذره. پدرم جون می‌داد برای میهمان و رفقاش. بگذریم.

یک روز خاله خانم و مادرم می‌رن آرایشگاه. وقتی برمی‌گردن، خاله خانوم متوجه می‌شه که اون کیف عزیز همراهش نیست! از اینجا به بعد رو به خوبی به یاد دارم. مضطرب بودن. نشستن و با خودکار و کاغذ چند اطلاعیه نوشتن و با سریش به در و دیوار محل‌های شلوغ شهر چسبوندن. دور باغ‌ملی اراک یک مغازه فتوکپی هست که تمام نمای بیرون مغازه پر از این آگهی‌هاست. شماره‌ی تلفن داده بودن توی آگهی.

چند روز پر اضطراب گذشت. خاله‌ خانم یک جورایی به مادرم هم بدبین شده بود. مادر رنجیده بود ولی می‌گفت حق داره چون همراه من بوده وقتی کیف رو گم کرده. یادشون بود که کیف همه جا توی دست خاله‌خانوم بوده ولی وقتی برگشته بودن خونه اثری ازش نبود.

چند روزی به اضطراب گذشت. نذر و نیاز کرده بودن به وضعی. یک روز تلفن زنگ زد. یک نفر نشونی‌هایی از کیف رو پرسید و گفت من پیداش کردم. آدرس پرسید که بیاره تحویل بده.

باور نکردنی بود.

با همسرش اومد. وقتی اومد هنوز لباس کار تنش بود. رفتگر شهرداری بود. چند سالی از پدرم بزرگتر بود. شاید اون موقع ۴۵ یا ۵۰ سال داشت. همسرش چادری مشکی به سر داشت. مرد کیف را هنگام تمیز کردن جوی‌های عریض عباس‌آباد روبروی پاساژ اسلامی پیدا کرده بود. چند نشانی دیگر پرسید و وقتی مطمئن شد صاحب کیف رو پیدا کرده به همسرش اشاره کرد. همسرش کیف رو از زیر چادرش بیرون و آورد و تحویل خاله خانم داد.

هر کاری کردند مژدگانی نگرفتند. هر کاری کردند! حتی یک ریال. تشکر کرد که کیف رو ازش تحویل گرفتند! خوشحال بود که تونسته صاحب کیف رو پیدا کنه! معذرت خواهی کرد که زودتر آگهی‌ها رو ندیده!

پدر اصرار داشت به حساب خاله مژدگانی تپلی به مرد بده. قبول نکرد و گفت "این کیف آتش جهنم بود در خانه‌ی ما. امشب راحت می‌خوابیم."

وقتی همه اشک می‌ریختن اون چایش رو نوشید. سرش رو بالا گرفت. دست همسرش رو گرفت و رفتند.

خیلی دور نیست. من ۸ سال داشتم. الان ۴۵ سال دارم. انگار اون روزا چیزی گم نمی‌شد. اون روزا هنوز به پنجره‌ها حفاظ نصب نمی‌کردند. باور کنید یا نه حیاط‌ها به جای دیوار پرچین‌هایی کوتاه داشت. بالای دیوار‌ها نرده‌ نصب نمی‌کردن. این همه قفل و بست نبود. چیزی هم گم نمی‌شد یا حداقل کمتر از الان گم می‌شد.

تا بابا زنده بود به سلامتی اون رفتگر پیک عرقی می‌نوشید و می‌گفت:‌ شریف بود. مرد بود.

واقعا آدم حسابی بودن. نمی‌دونم خودم در چنین شرایطی چه عکس‌العملی نشون می‌دم. نمی‌دونم بچه‌های اون آیا مثل پدرشون شریف هستن یا نه. ولی می‌دونم اون روزا مردم با هم بهتر تا می‌کردن.

تا الان تنها توصیفی که از جهنم شنیدم و به دلم نشسته، حرف اون رفتگر بوده. جهنمی که می‌دید و ازش هراس داشت. جهنمی که روی وجدانش سنگینی می‌کرد. راستش قبل و بعد از اون هرچی از جهنم گفتند باور نکردم. شاید چون گوینده‌ها خودشون به حرفی که می‌زدند باور نداشتند. ولی حرف اون مرد به دلم نشست. چون باور داشت و در عملش دیدم.

اینجا صمیمی و بی‌پرده از خودم و زندگی روزمره می‌نویسم. مطالب فنی نیست. ولی احتمالا واژه‌ها برای برنامه‌نویس‌ها آشناست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید