جلوی آیینه ریشم رو میزدم و فکرم مشغول بود. به این فکر میکردم که بعد از اینکه ریشم رو زدم برم روی API جدید کار کنم؟ با کامران برم بیرون پیاده روی؟ بشینم فلان کتاب رو بخونم؟ برم کافه بغلی کار کنم یا اصلا بخوابم؟ برم استخر؟ برای فردا لباس شستم؟ اسلایدهای دوشنبه هفتهی آینده رو شروع کنم؟... و این فکرها توی سرم میچرخید و انرژی میگرفت.
بعد با خودم گفتم "فعلا که داری ریشات رو میزنی. بعد از اینکه تموم شد تصمیم بگیر چه کار کنی." پس با دقت به زدن ریشم ادامه دادم...
تمام نگرانیها محو شد. به همین سادگی. وقتی مشغول کاری هستیم فقط به همون کار فکر کنیم. تمام امورات این دنیا داره دونه دونه و بدون نگرانی انجام میشه.
یک داستان زیبای چینی در این مورد وجود داره:
جوانی در جنگلی میرفت. ببر بزرگی به سمت او حملهور شد. جوان پا به فرار گذاشت. ببر نزدیکتر میشد. جوان سراسیمه خود را به گودالی انداخت. ببر نتوانست به درون گودال برود. پس غرش کنان در بالای گودال منتظر جوان بود. جوان نفس راحتی کشید. چشمش که به تاریکی گودال عادت کرد متوجه شد ماری عظیم در نزدیکی اون خوابیده بوده و با جستن جوان به گودال و غرشهای ببر، بیدار شده و به سمت جوان میخزد. جوان سراسیمه خود را از مار دور کرد. سعی کرد از دیوارهی گودال بالا رود. در نزدیکی لبهی گودال بود که ببر بار دیگر به سمت او حمله کرد. پس جوان نتوانست بالاتر رود...
از پایین مار به سمت او میخزید و از بالا ببر منتظر از او بود. کاملا امیدش رو از دست داده بود. به ریشههای درختان و علفهای روییده از دیوارهی گودال چنگ زده بود و معلق بود. در همین لحظه گل بسیار کوچکی که بر دیوارهی گودال نزدیک صورت اون روییده بود، توجهاش را جلب کرد. مشغول تماشا و بوییدن گل شد.
برای لحظاتی فقط با گل مشغول بود. ناگهان شرایط خود را به یاد آورد. به پایین نگاه کرد، اثری از مار نبود. به بالا نگاه کرد ببر رفته بود.
ببر نماد نگرانیهای حاصل از اتفاقات گذشتهاست. مار بیانگر نگرانیهای فرداست. بین دیروز و فردا، لحظهی کوتاه و امن وجود داره که همانا فرصت دیدن و بوییدن "گل اکنون" است. جوان خود را سرگرم اکنون کرد و از شر ببر گذشته و مار آینده رها شد. شماتتهای گذشته و نگرانی از آینده ناپدید میشن اگر مشغول اکنون باشیم. یعنی حضور داشته باشیم در لحظه و مکانی که هستیم. به کاری که انجام میدیدم دل داده باشیم و فارغ از دیروز و فردا سرگرم باشیم.
راستش من همیشه به این داستان زیبا فکر میکنم. گاهی یادم میره و نگران گذشته یا آینده میشم. ولی در نهایت انگار موفق میشم گل اکنون رو پیدا کنم.
الان ریشم رو زدم. دوشم رو گرفتم. توی ویرگول این پست رو مینویسم. از دیدن و بوییدن گل اکنون لذت میبرم. :)