ویرگول
ورودثبت نام
تفحص خویش
تفحص خویش
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

راه نو و راه روشن از دید مولانا در داستان طوطی و بازرگان*

ماجرای طوطی و بزرگان
ماجرای طوطی و بزرگان

در زمان‌های قدیم، بازرگانی ثروتمند یک طوطی سخنگو و زیبا داشت. بازرگان این طوطی را در قفس زندانی کرده بود و هر وقت که می‌خواست با او حرف می‌زد.

روزی بازرگان تصمیم گرفت که برای سفری به هندوستان برود؛ ازآنجایی‌که رسم بود کسانی که از سفر برمی‌گردند، برای دوستان و آشنایان خود، هدیه‌ای بیاورند، بازرگان به اعضای خانواده و خدمتکاران خود گفت: «بگویید ببینم، چه چیزی را دوست دارید که از هندوستان برای شما سوغات بیاورم؟»

هرکسی چیزی را به‌عنوان هدیه طلب کرد؛ یکی لباس خواست، دیگری عطرهای خوش‌بو، بچه‌ها هم خوردنی‌های خوشمزه. خلاصه هرکسی چیزی را از بازرگان درخواست کرد. بازرگان به همه قول داد که هر چیزی را که آنان خواسته‌اند، برایشان فراهم کند و از هندوستان به‌عنوان سوغاتی بیاورد.

حالا نوبت به طوطی رسید؛ بازرگان به طوطی گفت: «ای طوطی خوش‌سخن! اکنون بگو ببینم برای تو چه چیزی بیاورم؟»

«گفت طوطی را: چه خواهی ارمغان
کارمت از خطه هندوستان»

طوطی درخواستی عجیب و غیرمنتظره را برای بازرگان مطرح کرد و به او گفت: «در هندوستان، طوطیان بسیاری هستند که آزادانه زندگی می‌کنند؛ هنگامی‌که آنان را در گلستان و بوستان‌های زیبا دیدی که پرواز می‌کنند و با هم شاد هستند؛ سلام مرا به آنان برسان و بگو: طوطی من، در قفس است؛ اما دوست دارد شما را ببیند و به آزادی شما غبطه می‌خورد. خواهش می‌کنم، به یاد من هم باشید!

«این‌چنین باشد، وفای دوستان

من در این حبس و شما در گلستان؟»

بازرگان از درخواست طوطی تعجب کرد؛ اما چون به او قول داده بود که هرچه خواست، انجام بدهد، درنتیجه قبول کرد تا این پیغام را برای طوطیان هندوستان ببرد.

بازرگان با طوطی و همه اعضای خانواده‌اش خداحافظی کرد و به هندوستان مسافرت کرد.




بازرگان پس از گذشت روزها به هندوستان رسید؛ بر درختی زیبا، تعداد زیادی طوطی دید که در حال پرواز هستند و با شادمانی زندگی می‌کنند. بازرگان نزدیک طوطیان رفت، با آن‌ها شروع به سخن گفتن کرد و پیغام طوطی را به آنان رساند.

زمانی که پیام طوطی را به آنان گفت، ناگهان یکی از طوطیانی که بر روی درخت نشسته بود، لرزشی در بدنش پیدا شد و از بالای شاخه درخت بر روی زمین سقوط کرد. بازرگان با دیدن طوطی که بر زمین افتاده بود، دو دستی بر سر خود کوبید و با خود گفت: «برای چه من این حرف را زدم؟ حتماً این طوطی مرده است... بیچاره شدم کاش این پیغام را نمی‌رساندم... کاش مواظب حرف‌های خود بودم!...

«این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟

سوختم، بیچاره را زین گفتم خام؟»

اما پشیمانی دیگر سودی نداشت.

بازرگان از آنجا رفت؛ کارهای تجاری خود را در هند به انجام رساند و به‌سوی خانه و کاشانه خود حرکت کرد. وقتی به منزل رسيد، وعده‌هایی که به اعضای خانواده و خدمتکارانش داده بود، به جا آورد و هرچه را که خواسته بودند، به آن‌ها داد، اما حالا نوبت طوطی بود، او نیز منتظر هدیه خود بود.

«گفت طوطی: ارمغان بنده کو؟

آنچه دیدی و آنچه گفتی بازگو؟»

اما بازرگان که هنوز از اتفاق افتاده، ناراحت بود، نمی‌خواست سخنی بر زبان بیاورد. طوطی که متوجه ناراحتی بازرگان شده بود، از او تقاضا کرد که هر آنچه دیده و شنیده است، برای او بیان کند.

بازرگان سرانجام لب به سخن گشود و گفت: «در هندوستان، تعداد زیادی طوطی را دیدم و پیغام تو را به آن‌ها رساندم؛ اما بدبختانه، یکی از طوطیان، به محض شنیدن حال و احوال تو، از هوش رفت و در همان‌جا مرد. من از حرف‌های خود بسیار پشیمان شدم.

«من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟

لیک چون گفتم، پشیمانی، چه سود؟»

ای‌کاش من این پیام را به او نمی‌رساندم!

وقتی سخنان بازرگان به پایان رسید، ناگهان طوطی سخنگوی او نیز در قفس بر خود لرزید و از حال رفت.

بازرگان به‌محض دیدن این صحنه، بار دیگر از گفته‌های خود پشیمان شد و برای طوطی ناله و زاری کرد و با افسوس و پشیمانی خود را سرزنش می‌کرد که ای‌کاش مواظب زبان خود بودم... اکنون چه کنم که طوطی زیبایم از دست ‌رفته است:

«ای‌دریغا، مرغ خوش‌آواز من!

ای‌دریغا، همدم و هم راز من!»

گویا دیگر کاری از دست کسی ساخته نبود. بازرگان آهسته در قفس را باز کرد و طوطی بیجان را بیرون آورد.

اما هنگامی‌که طوطی را از قفس بیرون آورد و آن را بر زمین گذاشت، طوطی یک‌باره پرواز کرد و بر سر شاخه‌ای رفت.

بازرگان، از تعجب انگشت‌به‌دهان مانده بود و به طوطی نگاه می‌کرد. پس با حالت حیرانی و پریشانی از طوطی پرسید: «قضیه چیست؟... خواهش می‌کنم بگو که چه اتفاقی افتاد...؟ آن طوطی مگر چه چیزی به تو یاد داد»

«او چه کرد آنجا که تو آموختی؟

ساختی، مکری و ما را سوختی»

طوطی رو به بازرگان کرد و گفت: «طوطی ای که آنجا از درخت بر زمین افتاد، با رفتار خود، به من یاد داد که تنها راه نجاتم این است که من باید خود را مرده سازم تا از قفس رها شوم »

«معنی مردن ز طوطی بد نیاز

در نیاز و فقر خود را مرده ساز

تا دم عیسی ترا زنده کند

همچو خویشت خوب و فرخنده کند

از بهاران کی شود سرسبز سنگ

خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ

سالها تو سنگ بودی دل‌خراش

آزمون را یک زمانی خاک باش»

پس از گفتن این حرف‌ها، طوطی با بازرگان خداحافظی می‌کند و پروازکنان می‌رود

«خواجه گفتش فی امان الله برو

مر مرا اکنون نمودی راه نو

خواجه با خود گفت کین پند من است

راه او گیرم که این ره، روشن است»

مثنوی معنوی مولانا دفتر اول




*متن اصلی از کتابی است که بطور تصادفی در یک کتابخانه عمومی دیده بودم و از صفحاتش عکس گرفتم به همین دلیل متاسفانه نام کتاب و اسم نویسنده ای که داستان را به نثر درآوردند را نمیدانم. نکته بعد اینکه در قسمت انتهای داستان جهت ادراک بهتر کمی به محتوا افزودم.

کانال تلگرام تفحص خویش

مولاناتفحص خویشوحدت وجودفنا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید