تفحص خویش
تفحص خویش
خواندن ۱۶ دقیقه·۴ سال پیش

شرحی بر تفحص خویش


روپرت عزیز

چند وقت پیش با کتاب نیسارگاداتا یعنی "من آن هستم" آشنا شدم که در آنجا پیشنهادایشان برای پرسش "من کیستم؟" توجهم را جلب کرد. (پیش‌تر از نیسارگاداتا، رامانا ماهارشی هم متدی یکسان با عنوان تفحص خویش ارائه داده بود که البته من زیاد با تعالیم رامانا آشنا نیستم)

اولین سؤال من این است: "در اینجا کدام خود مورد تفحص قرار می‌گیرد؟ به نظرم خود لایه‌هایی دارد چیزی مثل خود جعلی و خود حقیقی و همچنین به نظرم تفحص با هردوی آن‌ها مواجه است و یا اینکه همین‌طور که تفحص در یکی عمیق‌تر می‌شود آن ناپدید شده و به آن دیگری یعنی خود حقیقی اجازه می‌دهد تا آشکار شود.

پال




پال عزیز

"خود" یا "منی" که مورد تفحص قرار می‌گیرد همان خودی است که فرد در هرلحظه فکر و احساس می‌کند که خودش است.

مثلاً در شرایط حال حاضر "من" نامی است که ما به آن چیزی که از این کلمات یا هر چیزی که تجربه می‌شود آگاه است و تجربه‌اش می‌کند، می‌دهیم؛ مانند صدای ترافیک، حواس بدن و غیره. این عنصر شناخت یا تجربه کردن در هر تجربه‌ای است و آن ذاتاً حاضر است.

این دو عنصر یعنی شناخت و حضور (وجود) در حس "من" ذاتی هستند. به همین دلیل گاهی به آن شناختِ حضور یا آگاهی میگویند (آن درواقع حضورِ آن چیزی است که آگاه است یا شناخت از وجود خودمان است) یعنی:

من هستم و من میدانم که هستم.

تفحص خویش یک تحقیق و بررسی در ماهیت این "من" است. ما از تجربه‌ای که از آن داریم چه چیز دیگری جز اینکه آن آگاه و حاضر است می‌توانیم بگوییم؟

برای اکثر مردم بدیهی و قطعی است که این حضورِ آگاه، به عنوان یک موجود در داخل بدن قرار دارد و درعین‌حال بدن است.

اما در اینجا ما چیزی را بدیهی و قطعی به حساب نمی‌آوریم. تنها راه برای کشف این "من" که خودمان را آن میدانیم، نگاه کردن به آن است.

بنابراین همین حالا برگردید و توجه را به آن چیزی بدهید که از این کلمات یا افکارتان یا حواس بدنتان آگاه است.

سعی کنید تا آن را پیدا کنید و به آن نگاه کنید.

وقتی سعی می‌کنیم این کار را انجام دهیم اتفاق عجیبی رخ می‌دهد. درحالی‌که این حضورِ آگاه به‌طور غیرقابل‌انکار حاضر است، وقتی‌که به آن نگاه می‌کنیم نمی‌توانیم آن را به ‌عنوان یک عینیت پیدا کنیم. درواقع ما حتی نمی‌دانیم که برای دیدن آن باید به کدام سمت بچرخیم.

درست آنجا در آن تجربه، این باور که آن حضورِ آگاه یا "من" موجودی واقع در بدن یا خود بدن باشد تضعیف می‌شود.

همان‌طور که ما بیشتر و بیشتر در تجربه‌مان تفحص می‌کنیم متوجه می‌شویم که درواقع هیچ مدرک تجربی دال بر این باور که "من" یعنی آگاهی یا حضورِ آگاهی در جایی قرارگرفته باشد یا محدود باشد وجود ندارد. اگرچه در اینجا با استدلال و منطق چنین چیزی گفته می‌شود اما این اعتقاد ناشی از تجربه است که آنچه ما هستیم هیچ محدودیت و مکانی ندارد.

و آن چیست که این را تجربه می‌کند؟ البته که آن خویش ماست. آن خویش ماست که حضورِ لامکان و نامحدودش را می‌شناسد و تجربه می‌کند.

به‌عبارت‌دیگر آن خویشی که مورد تفحص قرار گرفت تنها خویش موجود است. زمانی این‌طور به نظر می‌رسید که این خویش، محدود است اما بعداً کشف شد که همین خویش نامحدود است.

در طی تفحص، محدودیت ظاهری این خویش، بدون هیچ دردسری به‌طور طبیعی رها شده و تنها همان خویش را همان‌گونه که بود یعنی عریان و بی‌هیچ تغییری توسط تحمیلات و تأثیرات ظاهری ذهن و بدن به جا گذاشت.

بنابراین این جمله شما که نوشته بودید: "... همین‌طور که تفحص دریکی عمیق‌تر می‌شود آن ناپدید شده و به آن دیگری یعنی خود حقیقی اجازه می‌دهد تا آشکار شود..." به آن بسیار نزدیک است.

من آن را به این صورت کمی اصلاح می‌کنم: همان‌طور که تفحص بر حس "من" عمیق‌تر می‌شود، به‌وضوح آشکار می‌گردد که تمام آن کیفیت‌هایی که توسط ذهن و بدن تحمیل شده بودند، هیچ قدرت محدودکننده‌ی واقعی بر روی آن ندارند. درنتیجه (ظاهراً) همان "من" همان‌طور که هست، نامحدود و لامکان خواهد درخشید و با نور خودش از وجود خودش آگاه است.

حالا چرا من گفتم "ظاهراً"؟

زیرا توضیحات بالا برای کسی نوشته شده است که خودش را به عنوان موجودی محدود باور کرده و احساس می‌کند و درنتیجه فرایند تفحص خویش را به کار می‌گیرد تا حقیقت موضوع را مشخص کند.

هنگامی‌که آگاهی به‌عنوان چیزی کاملاً مستقل از تحمیلات و تأثیرات ذهن و بدن که به نظر آن را محدود کرده بود ادراک شود، ما در همان زمان ادراک می‌کنیم که آن موجودی که فکر می‌کردیم و احساس می‌کردیم که خودمان باشیم هرگز وجود نداشت.

به‌عبارت‌دیگر این موجودِ به‌ظاهر مجزا و مستقل نبود که فرایند تفحص خویش را انجام می‌داد تا خودش را به‌عنوان آگاهی نامحدود و لامکان کشف کند بلکه همیشه فقط این آگاهی نامحدود و لامکان وجود دارد که آگاهی‌اش از وجود خودش، گاهی "ظاهراً" به‌وسیله اعتقاد و احساسی از یک خود مجزا در حجاب فرو می‌رود.

بنابراین ما اکنون از این منظر عمیق‌تر می‌توانیم تفحص خویش را دوباره مطرح کنیم هرچند این طرح جدید نیز ناگزیر محدود است: می‌توانیم این‌طور بگوییم که آگاهی، فرم فکری که ظاهراً آن را محدود و مستقر در یک بدن می‌کند را به خودش می‌گیرد. درنتیجه آگاهی یعنی "من" به نظر، خودش را به‌عنوان یک موجود می‌شناسد، یک بدن. همان‌طور که آگاهی این تصور را کنار میزند دوباره خودش را همان‌گونه که هست یعنی نامحدود و لامکان می‌شناسد.

به‌عبارت‌دیگر این فقط برای این موجودِ ظاهری است که تفحص خویش فرایندی در ذهن در نظر گرفته می‌شود. هنگامی‌که دیده شود که این موجود وجود ندارد و بنابراین نمی‌تواند در ماهیت خودش تفحص و بررسی کند و یا هر کار دیگری انجام دهد آنگاه آشکار خواهد شد که همیشه فقط آگاهی وجود داشته و منظور از تفحص خویش هم، آگاهانه به عنوان این آگاهی ماندن است.

تفحص خویش فقط آگاهانه به عنوان وجود خودمان ساکن شدن است.

می‌توانیم این‌طور بگوییم که تفحص خویش مانند تصویری روی صفحه‌نمایش است که به‌آرامی محو می‌شود. آنچه به نظر می‌رسد یک عینیت یا موجود باشد (تصویر)، مشخص می‌شود که فقط صفحه‌نمایش است. آشکار می‌شود که آن "منِ" ظاهری، از آن تنها "منِ" حقیقی یعنی آگاهی ساخته شده است.

همیشه فقط آگاهی است که وجود دارد و گاهی این‌طور به نظر می‌رسد که محدود و مستقر در یک مکان خاص (بدن) باشد. اما درواقع همیشه فقط خود نامحدود خودش را میشناسد و همان هست.

بسیاری از تفاسیر معاصر در خصوص تفحص خویش آن را در حد یک تمرین ذهنی ساده‌انگارانه که شامل پرسش مکرر "من کیستم؟" است تقلیل داده‌اند.

بااین‌حال بخش اعظمی از خودِ ظاهریِ مستقل و مجزا نه فقط به عنوان یک باور بلکه در قالب یک احساس، همچنان حضور داشته و در بیشتر موارد این احساس پس‌ازاینکه باورِ به یک وجود مجزا تضعیف شد همچنان ادامه خواهد داشت.

و به همین دلیل تفحص خویش شامل اکتشاف حس "من" در سطح احساس است که درواقع آن در سطح بدن است. به این جنبه از تفحص خویش در تعالیم رامانا ماهارشی، نیسارگاداتا، آتماناندا کریشنامنون و سایرین اشاره شده هرچند اغلب با دقت شرح داده نشده است.

بسیاری از این اساتید برای مدت‌زمانی در سکوت با شاگردانشان می‌نشستند که در طی آن، این روند ظاهری تحقیق و بررسی در سطح ذهن، هرچه عمیق‌تر به درون سکوت و اکتشافی عمیق‌تر در لایه‌های پنهان‌تر حسِ خودِ مجزا در بدن صورت می‌گرفت. در بیشتر موارد این اکتشافِ عمیق‌ترِ تجربه است که درک ذهنی را از تجربه واقعی متمایز می‌کند.

در میان مزایای زیاد اینترنت برای بیان و به اشتراک گذاشتن آموزه‌های آدویتا، موانع اجتناب‌ناپذیری هم وجود دارد. یکی از آن‌ها این است که این جنبه‌ي تجربی عمیق‌تر آموزه‌ها اغلب حذف می‌شود (زیرا کلمات، تنها شکلِ آموزش در چنین فرمتی هستند) و گاهی این تعالیم درنتیجه‌ی تبادلات کلامی تقلیل پیدا کرده و غالباً در معناشناسی و مباحث عقلی گم می‌شوند.

با احترام،

روپرت

کانال تلگرام تفحص خویش


Dear Rupert,

Not very long ago, I came across the Nisargadatta material in ‘I Am That’, in which his suggestion to ask “Who am I?” as the premier approach to really getting that question answered crossed my radar. (Earlier than Nisargadatta, Ramana recommended the same method of self-enquiry, although I’m not familiar with much of Ramana’s teaching.)

The first question I’ve got is: “Which self is being enquired into here?” It seems to me that there are layers of self – simplistically, fake self and real self, for instance – and it also seems to me that the enquiry encounters both. Or rather, as the enquiry goes deeper into the one, it dissolves, allowing the other one, reality, to come into the light.

Paul

Dear Paul,

The ‘self’ or ‘I’ that is being enquired into is the self that one thinks and feels oneself to be at any moment.

For instance, in this current situation, ‘I’ is the name we give to whatever it is that is knowing or experiencing these words and whatever else is being experienced, such as the sound of traffic, bodily sensations etc. It is the knowing or experiencing element in every experience and it is, by definition, present.

These two ‘elements,’ Knowing and Presence (Being) are inherent in the sense of ‘I.’ For this reason it is sometimes referred to as Knowing Presence or Consciousness (that is, the presence of that which is conscious or the knowing of our own being).

I am and I know that I am.

Self enquiry is an investigation into the nature of this ‘I.’ What can we say about it from experience other than that it is knowing and present?

It is taken for granted by most people that this Knowing Presence is located as an entity inside the body and, at the same time, is the body.

However, here, we take nothing for granted….the only way to find out for ourselves what can truly be said about this ‘I’ that we intimately know ourselves to be, is to look at it.

So, right now, turn around, as it were, and give your attention to whatever it is that is aware of these words, your thoughts, your bodily sensations etc.

Try to find it and look at it.

A strange thing happens when we try to do this. Whilst this Knowing Presence is undeniably present, we cannot find it as an object when we look for it. In fact we do not even know in which direction to turn in order to see it.

Right there in that experience, the belief that Knowing Presence or ‘I’ is an entity, located in or as the body is undermined.

As we enquire more and more into our experience we find that there is in fact absolutely no experiential evidence for the belief that ‘I,’ Consciousness or Knowing Presence, is located or limited. Although this is being rationalised here, this conviction comes from the experience that what we are has no limits or location.

And what is it that experiences this? Our own self of course. It is our self that knows or experiences its own unlimited, unlocated Presence.

Right there in that experience, the belief that Knowing Presence or ‘I’ is an entity, located in or as the body is undermined.

As we enquire more and more into our experience we find that there is in fact absolutely no experiential evidence for the belief that ‘I,’ Consciousness or Knowing Presence, is located or limited. Although this is being rationalised here, this conviction comes from the experience that what we are has no limits or location.

And what is it that experiences this? Our own self of course. It is our self that knows or experiences its own unlimited, unlocated Presence.

I would amend it slightly by saying that as the enquiry goes deeper into the sense of ‘I,’ all those qualities that were superimposed upon it by the mind and the body, are seen clearly to have no real limiting power over it. As a result (seemingly) that same ‘I’ shines forth as it is, unlimited and unlocated, knowing its own being with its own light.

Why do I say ‘seemingly?’

Because the above description is written for one who believes and feels him or herself to be a limited entity and as a result, sets out on a process of self enquiry to ascertain the truth of the matter.

When Consciousness is realised as being entirely independent of all the superimpositions of mind and body that seemed to limit it, we realise at the same time that the entity we thought and felt ourselves to be was always non-existent, as such.

In other words, this apparent separate entity did not undertake a process of self enquiry and discover itself to be unlimited, unlocated Consciousness. Rather there is always only this unlimited, unlocated Consciousness, whose knowing of its own being SEEMS sometimes to be veiled by the belief in and feeling of a separate self.

So we can now reformulate what self enquiry is from this deeper perspective, although this formulation is also inevitably limited: we could say that Consciousness takes the shape of a thought that seems to limit it to and locate it in a body. Consciousness, ‘I,’ seems as a result to know itself as an entity, a body. As it withdraws this projection it comes to know itself again as it is, unlimited and unlocated.

In other words, it is only for the apparent entity that self enquiry is a considered to be a process in the mind. When it is seen that this entity is non-existent and cannot therefore enquire into its own nature or indeed do anything else, it becomes obvious that there is always only Consciousness and that self enquiry simply means to abide knowing as this Consciousness.

That is, self enquiry is simply to abide knowingly in and as our own being.

We could say that self enquiry is like an image on a screen slowly fading. What seemed to be an object or entity (the image) is revealed to be only screen. That is, the apparent ‘I’ is revealed to be made and always to have been made of the real and only ‘I,’ Consciousness.

There is always only Consciousness, at times seeming to be limited and local, but in fact always only ever being and knowing its own unlimited self.

Many contemporary explanations of self enquiry have reduced it to a simplistic mental exercise involving a repetition of the question ‘Who am I?’

However, by far the larger part of the apparent separate self, is present in the form of a feeling not just a belief, and this feeling lingers, in most cases, long after the belief in a separate entity has been undermined.

And for this reason self enquiry also involves an exploration of the sense of ‘I’ at the level of feelings, that is, at the level of the body. This aspect of self enquiry is implicit in the teachings of Ramana Maharshi, Nisargadatta, Atmananda Krishnamenon and others, although often not elaborated.

Many such teachers sat for periods of time in silence with their students during which this apparent process of investigation at the level of the mind was taken much deeper into a silent and contemplative exploration of the more hidden layers of the separate self sense in the body. It is, in many cases, this deeper exploration of experience, that distinguishes intellectual understanding from real experience.

Amongst the many benefits of the internet for expressing and sharing the advaita teachings, there are inevitable drawbacks. One of them is that this deeper experiential aspect of the teaching is often omitted (because words are the exclusive form of the teaching in such a format) and the teaching is sometimes reduced as a result to verbal exchange, often getting lost in semantics and intellectual argument.

With kind regards,

Rupert


روپرت اسپایراوحدت وجودتفحص خویشآگاهی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید