پاپاجی: این تصور کلی که «من بدن هستم» یک رؤیا است
پرسشگر: درکش خیلی سخت است
پاپاجی: نه سخت نیست. تو هرروز همین را تجربه میکنی. هر شب وقتی به خواب میروی همین را تجربه میکنی. بدن و دوستانت را رها میکنی و میخوابی. در آن لحظه خوشحال هستی یا ناراحت؟ همهچیز را ترک میکنی خانه، ماشین، پول، دوستان و میگویی «شببهخیر من میروم بخوابم». در آن لحظه تو بدن، ذهن و ایگو را ترک میکنی. از این همه لذتهای دنیا کجا میخواهی بروی و محو شوی؟ چرا میخواهی خودت را مخفی کنی و تنها باشی؟ مطمئناً آنجا باید جای شادتری نسبت به این دنیا باشد. به همین دلیل است که میخواهی به آنجا فرار کنی تا بهتنهایی از خویشت لذت ببری. هیچکس دوست ندارد رنج بکشد. باید خیلی در خواب شاد باشی که پشتت را به همهچیز میکنی و به تنهایی به خواب میروی، اینطور نیست؟
داستان کوتاهی برایت تعریف میکنم. داستان اینطور شروع میشود. مردی که شغلش لباسشویی بود هرروز به سمت رودخانه میرفت تا لباسهایش را بشورد. او لباسهای کثیف را بارِ چند الاغ میکرد و وقتی به رودخانه میرسید لباسها را میشست و آنگاه در ساحل منتظر میماند تا آنها خشک شوند و بعد در پایان روز به سمت خانه بازمیگشت.
یک روز شیری به سمت رودخانه آمد تا کمی آب بنوشد. در آن دوران شیرها را برای پوستشان شکار میکردند، البته این روزها این کار ممنوع است. زمانی که شیر مشغول نوشیدن بود یک شکارچی که در پشت بوتهای مخفی شده بود شلیک کرد و شیر را کشت. شیر حامله بود، زمانی که شکارچی مشغول کندن پوست شیر بود یک توله شیر را درآورد و همانجا در ساحل رها کرد.
کمی بعد مرد که ناظر ماجرا بود به سمت رودخانه رفت و شیر مرده و توله تازه متولد شدهاش را دید. تصمیم گرفت به جای اینکه توله را همانجا رها کند تا بمیرد از آن مراقبت کند. قبل از اینکه او را داخل سبد بگذارد شستش و بعد با او سمت خانه حرکت کرد. او را با شیر تغذیه میکرد و کمکم وقتی توله شیر بزرگتر میشد او را هرروز با خود به رودخانه میبرد، در آنجا شیر را با الاغها تنها میگذاشت تا در ساحل رودخانه علف بخورد. او به همراهی با الاغها عادت کرده بود. پس از مدتی آنقدر بزرگ شده بود که مرد تصمیم گرفت تا لباسهای کهنه را مانند الاغها پشت شیر جوان بگذارد و با او مانند سایر الاغها رفتار میکرد. شیر رفتهرفته تبدیل به الاغ شد و هر کاری که سایر الاغها انجام میدادند، انجام میداد. او با الاغها زندگی میکرد، پشتش لباسها را حمل میکرد، شیر مینوشید و درست مانند آنها علف میخورد. او اصلاً نمیدانست که یک شیر باید چطور باشد.
چند ماه بعد یک شیر دیگر برای نوشیدن آب به رودخانه آمد و تعجب کرد وقتی دید که توله شیر همراه با چند الاغ مشغول خوردن علفهای ساحل است. شیرها معمولاً الاغها و انسانها را میخورند نه علف. برای اینکه بهتر ببیند نزدیکتر آمد. نمیتوانست چیزی که میبیند را باور کند. آیا خواب میدید؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ کمی نزدیکتر شد تا جایی که الاغها فرار کردند و مرد هم به بالای درخت گریخت. شیر اهلی هم که مانند الاغهای دیگر ترسیده بود سعی کرد تا فرار کند. شیر شکارچی تعقیبش کرد و شیر اهلی را گرفت. روی او پرید و او را زمین زد.
شیر اهلی بهشدت ترسیده بود: «لطفاً، آقا لطفاً مرا نخورید. اجازه دهید تا بروم و به بقیه ملحق شوم»
شیر گفت: اما تو یک شیری
-«نه آقا من یک الاغم»
اینجا شیر شکارچی او را به سمت رودخانه هول داد
او گفت: خودت را ببین، ما مثل هم هستیم
شیر اهلی به آب نگاه کرد و دو شیر دید.
تو شیر هستی و همیشه هم شیر بودی
-«پس چرا فکر میکردم که الاغم؟»
«با همنشینی با الاغها تبدیل به یک الاغ شدی»
-ازآنجاییکه همیشه به عنوان یک الاغ زندگی کردم چطور اکنون میتوانم مثل یک شیر زندگی کنم؟
گوش کن، نگاه کن دهنت را باز کن و غرش کن مثل من. او غرید و سپس شیر دیگر هم غرش کرد.
به همین سادگی است. تمرین نکن تا یک شیر باشی. غرش کن. چقدر طول کشید تا غرش کنی؟ هیچی. فقط دهنت را باز کردی و تمام.
-«من یک شیرم» و او هرگز دیگر با الاغها برنگشت.
او به یک معلم نیاز داشت تا این چیزها را به او بگوید او به یک شیر دیگر نیاز داشت تا بهش بگوید که: غرش کن؛ و آن غرش چیست؟ «من حقیقت هستم. من آزادم. من خود خدایم.» غرش این است. بعدازآن تو دیگر با الاغها بازی نخواهی کرد. بازی با الاغها یعنی گوش دادن به حواس و رفتن به دنبال چیزهای بیرونی که مدام در حال تغییرند. این چیزی است که من به آن «خوابیدنِ به خویش» میگویم؛ بنابراین برای لحظه ای در زندگی رویت را به سوی خویش برگردان. خاموش باش و ببین که چه کسی هستی. غرش کن.
آنانی که نمیتوانند خاموش باشند الاغند. بگذار تا آنها تمام زندگیشان را با الاغهای دیگر بازی کنند و تحت فرمان مرد لباس شور، لباسهای کثیف را حمل کنند.
پاپاجی
کانال تلگرام تفحص خویش
Papaji: The concept "I am a body" is a dream.
Questioner : This is very difficult to understand.
Papaji: No, it is not difficult. Every day your experience this. Every night, when you go to sleep you experience this. You leave your body and friends behind and fall asleep. At that moment, are you happy or unhappy? To leave everything behind – apartment, car, money, friends – and say, "Good night, I am going to sleep." You leave the body, the mind and the ego all behind. And where are you wanting to go and disappear from all the pleasures of life? Why do you want to hide yourself and be alone? It must be a happier place than this world, that's why you want to run away. To enjoy your Self, alone. No one likes suffering. You must be very happy in sleep, therefore, you turn your back on everything and go to sleep alone, don't you?.
Papaji: First, I will tell you a little story. The story runs like this. Every day, a local washermen goes down to a river to wash clothes. He loads the soiled clothes on the back of several donkeys, washes the clothes, waits for them to dry on the river bank, and then returns home at the end of the day.
One day, a lioness goes down to the river to drink some water. In those days, lions were hunted for their skin and their head. Nowadays, it is forbidden. While this lioness was drinking water, a hunter hiding behind a bush shoots and kills her. This lioness was pregnant, and while skinning the lioness, the hunter pulled out a lion cub and left it on the bank.
A little later, the washerman goes to the river and sees the dead lioness and the newly born lion cub. He decided to look after the cub instead of leaving it to die. He washed it before putting it in a basket and returned home with it. He fed it milk and slowly when the cub grew big enough, he took the lion cub with him each day down to the river, where he left it along with the donkeys to eat grass on the bank of the river. It got used to walking with the donkeys. After awhile, it got rather big, so the washerman decided to load the soiled clothes on the young lion's back as well, treating it like the other donkeys. This lion slowly became a 'donkey', doing exactly what the other donkeys did. He lived with other donkeys – carried clothes on his back, drank milk and ate grass just like them. He had no idea what a lion was.
Several months later, another lion came to drink at the river and was amazed to see this lion cub eating grass near the river bank along with the donkeys. Lions usually eat donkeys and humans, not grass. It moved closer for a better look. He couldn’t believe his eyes. Was he dreaming? How could this be? He got even closer, which caused all the donkeys to flee away and the washerman to climb a tree. The tame lion also tried to run away, because he was afraid just like the donkeys. The hunter lion chased and caught the tame lion. He jumped on him and knocked him to the grass.
The tame lion was very afraid. "Please, sir, please don't eat me", he said. "Let me go and join the others."
"But you are a lion", the one on top replied.
"No, sir, I am a donkey."
So the hunter lion took his charge down to the river.
"Look at your reflection", he said. "We are the same."
The tame lion looked into the water and saw two lions looking back.
"You are a lion and you have always been a lion."
"Then how is it that I felt I was a donkey?"
"By associating with donkeys you became a donkey."
"Then how can I now live like a lion since I have only lived as a donkey?"
"Listen, look, open your mouth and utter a roar, like I do." He roared and then the other lion roared!
"It is as simple as that. Don't practice being a lion. Roar! How long does it take to roar? No time! Open your mouth and it's finished."
"I am a lion!" He never returned back with the donkeys.
He needed a teacher to tell him, he needed someone similar, another lion to tell him,"Utter the roar." And what is that roar? "I am Reality. I am free! I am God itself!" This is the roar. Afterwards, you will not go and play with any donkeys. Playing with donkeys means listening to the senses, chasing after objects which constantly change. This is what I call "sleeping to the Self". So, for one instant of your life, turn your face towards the Self. Keep quiet and see who you are. Utter a roar.
Those who cannot keep quiet, they are donkeys. Let them play all their life with other donkeys, getting loaded with soiled linen, under the command of the washerman.
Papaji