چطور چیزی که نامتناهی و بینهایت هست میتواند ظاهر فرمی محدود و فانی به خود بگیرد؟ چطور آگاهی به عنوان کثرت و تنوعی از اشخاص و اشیاء برای خودش جلوه میکند؟
در پاسخ به این سؤال دوست دارم از یک قیاس استفاده کنم. تصور کنید زنی به اسم مری همینجا در تیتینانو (شهری در ایتالیا) به خواب میرود. ضمیر مری یک کل یکپارچه است، مثل ضمیر همهی ما و مری خواب میبیند که زنی به اسم جین است که در خیابانهای نیویورک در حال قدم زدن است. ذهن مری در فطرت بینهایت و یکپارچه خودش به خواب رفته است و به جای آن تصور میکند که شکل محدودی از ذهن جین را به خود گرفته است. جین در حال قدم زدن در خیابانهای نیویورک است، مردم و ساختمانها و ماشینها را میبیند که از دید خود جین خارج از ذهن او وجود دارند.
وقتی جین چشمهایش را میبندد خیابانهای نیویورک ناپدید میشوند بنابراین طبیعتاً اینطور نتیجه میگیرد که هر چیزی که هست و در حال مشاهده خیابانهای نیویورک است درست پشت چشمانش وجود دارد. این مورد و تجربیات مشابه جین را قانع میکند که آگاهیای که او تجربیاتش را بهوسیله آن درک میکند درست پشت چشمانش و یا در قفسه سینه و یا جسمش ساکن است. تمام افکار و احساسات و فعالیتهای متعاقب دیگر او و روابطش بر این باور منطبق است.
یک روز جین به کافهای میرود و مرد خوشتیپی به اسم دیوید میز بغلی ِ او نشسته است. جین و دیوید متوجه یکدیگر میشوند و شروع به گپ زدن میکنند و جین تمایل عجیبی نسبت به او احساس میکند.
و البته فراموش نکنیم که دیوید، جین، کافه و خیابانهای نیویورک همه تجلیاتی در ضمیر بینهایت مری هستند. ضمیر مری بههیچوجه به کثرت و گوناگونی عینیتها و اشخاص تقسیمنشده است. هنوز هم همان تمامیت یکپارچه ایست که همیشه بوده اما بااینحال فرم ظاهری جین و دیوید و دنیایی که از دید آنها در آن واقعشدهاند را به خود گرفته است. مری به جای اینکه جین باشد میتوانست خواب ببیند که او دیوید در خیابانهای نیویورک است و در این صورت از دید او (مری) تجربیاتش را به جای جین از دریچهی چشمان دیوید ببیند.
وقتی جین گرایش اسرارآمیزی را نسبت به دیوید احساس میکند و شروع به ملاقات هم میکنند او حس عجیبی دارد که اگر به دیوید نزدیکتر شود ممکن است دردی را که در قلبش داشته و همیشه در طول زندگی سعی میکرده تا از آن فرار کند آرام بگیرد. او به نحوی احساس میکند پیوستن به دیوید دردی را که در طول تمام زندگیاش از آن فرار میکرده است را تسکین خواهد داد.
بالاخره او و دیوید باهم وارد رابطه میشوند و زمانی که در دوستی و رابطه جنسی غرق میشوند جین بهطور موقت از درد اشتیاقی که داشت رهایی میابد؛ اما واقعاً چه اتفاقی افتاده است؟ چرا جین چنین اشتیاقی را احساس میکند؟ چنین شهودِ احتمال رهایی از درد از کجا به او الهام شده؟ و زمانی که با دیوید درآمیخت چه بر سرِ دردی که داشت آمد؟
در لحظه پیوستنش با دیوید یک رهایی موقت از همه محدودیتهایی که جین خودش را با آنها تعریف میکرد وجود دارد. ذهن محدود جین موقتاً فرومیریزد و در این لحظه او طعم ذات حقیقی خود را که همان ذات آرام مری است که در تیتینانو به خواب رفته است را میچشد.
و اینک، البته زمانی که جین و دیوید از هم جدا هستند این تعلیقِ موقت درد و رنج به پایان میرسد و جین هر آنچه او را پیشتر محدود میکرد را دوباره احساس میکند. درد و رنج دوباره به سطح میآید و او به خاطر میاورد «آه، آخرین باری که با دیوید یکی بودیم درد از بین رفته بود». درنتیجه یکی شدن با شخصی یا با عینیتی یا فعالیتی بایستی راه رهایی از درد و رنجم باشد.
بنابراین جین دوباره و دوباره به سمت چیزهای بیرونی، اجسام، فعالیتها و روابطی کشیده میشود تا تسکین دردش را پیدا کند. درواقع هر بار که او با چیزی بیرونی، فعالیت، مواد یا هر رابطهای یکی و آمیخته میشود تسکینی موقت میابد و در او باوری به وجود میاید که تنها راه رهای از درد و رنج به دست آوردن عینیتها و فعالیتها و مواد و روابط است؛ و درنتیجه به این امور معتاد میشود. مثل همه مردمی که بهنوعی به چیزی اعتیاد پیداکردهاند.
البته نافذترین عینیت «فکر» است که اعتیاد اصلی است. مجانی است و برای سلامتمان ضرری ندارد، بنابراین اعتیادی است که بهطورمعمول به آن برچسب اعتیاد زده نمیشود. درعینحال عینیتی است که ما عمدتاً برای پرت کردن حواسمان از آن زخم و دردِ جدایی که ظاهراً همهی «خویشهای منفصل» درون خود حمل میکنند به آن بذل توجه میکنیم.
این زخم جدایی، این میل و اشتیاق برای آزادی و آرامش و خوشبختی و عشق درواقع پژواکی است از ذات حقیقی ضمیر مری. ضمیر مری در صلح و آرامش، آزاد و رها در تیتینانو خوابیده است.
این میل به رهایی و آرامش و سعادت که هرکدام از ما احساس میکنیم طنینی در اذهان محدود ماست، طنینی از آزادی حقیقی آگاهی بیکرانمان. هیچ آزادی بهجز آزادیِ آگاهیِ نامحدودمان وجود ندارد. آگاهی بینهایت، خود آزادی و آرامش و سعادت است و میل و آرزویی که هرکدام از ما برای این آزادی و آرامش و سعادت و عشق در خود احساس میکنیم کششی است که از طرف آگاهی بینهایتمان بر ذهن محدود ما اعمال میشود.
ذهن فانی این کشش را به شکل رنج احساس میکند: «من میل به شادی دارم». خویش منفصل فکر میکند این میل و آرزوی اوست اما اینطور نیست. این کششی است از جانب آگاهی بینهایت که نیرویی بر ذهن محدود اعمال کرده و او را به درون خویش میکشد. این کششی از سوی آگاهی نامحدود بر ذهن فانی است که ذهن محدود آن را میل به خوشبختی مینامد.
اما برای تجربه خیابانهای نیویورک مری راهی جز به خواب زدن خودش ندارد. مری در تیتینانو به خوابرفته است و تنها درنتیجه خواب اوست که قادر به تشخیص یکی از احتمالات نامحدود درون خودش است. او میتواند خواب ببیند که زنی به اسم کلِر در خیابانهای توکیوست. یا خواب ببیند که زنی به اسم آنابل در خیابانهای لندن است. تعداد بیشماری از احتمالات در ضمیر مری وجود دارد و او تنها یکی از آن احتمالات را انتخاب میکند: که زنی به اسم جین در خیابانهای نیویورک باشد.
اما برای تبدیلشدن به جین در خیابانهای نیویورک مری باید در ضمیر ذات بینهایتش به خواب برود و در قالب ذهن محدود جین بیدار شود و تنها از طریق دید محدود ذهنیِ جین است که مری قادر به تجربه خیابانهای نیویورک است.
به همین ترتیب برای متجلی کردن یک موجود مرئی، آگاهی نامحدود بایستی در ذات نامحدود خود فروکش کند و به خواب رود چراکه برای وجودی نامحدود، شناختِ موجودی محدود امکانپذیر نیست. هیچ جایی برای محدود در نامحدود وجود ندارد.
تجلی به معنای قالب و فرم است و فرم یعنی محدودیت، بنابراین برای تجربه چیزی که محدود است، مانند جهان، آگاهی بایستی دانش وجود بینهایت خود را نادیده بگیرد. آگاهی باید به خوابرفته و به اختیار خود، قالبِ ذهنِ محدود را به خود بگیرد.
بهبیاندیگر زمانی که آگاهی در عرصه وجود متجلی میشود باید بهایی بابت آن بپردازد. آگاهی دانش هستی خود را نادیده گرفته و جهانی از درون خود خلق کرده و سپس خود را بهعنوان یک فرد در این جهان یافته است. برای به وجود آوردن جهان به شکل مرئی آگاهی باید ماهیت فطری آرامش و رهایی خود را فراموش میکرد، به همین دلیل است که شخص در این دنیا تنها آرزوی یکچیز را دارد: آرامش و رهایی.
تنها فعالیتی که خویش منفصل به آن مشغول میشود کشف آرامش و رهایی و شادی است. ابتدا سعی میکند تا با یکی شدن با عینیتها و اجسام و حالتهای ذهنی و روانی و روابط خود را مشغول این اکتشاف کند اما از جایی به بعد به پایان ماجرا میرسد و متوجه میشود هرگز باتجربه بیرونی نمیتواند عمیقاً راضی شود و این زمانی است که سفر واقعی برای بازگشت به خانه آغاز میشود.
و این زمانی است که جین در خیابانهای نیویورک از خودش میپرسد «ماهیت ذهن من چیست؟» جین متوجه میشود که هیچچیز در زندگی واقعاً او را راضی نمیکند. او روابط متعددی داشته است و هر چیزی را تجربه کرده که همه آنها موقتاً او را تسکین دادهاند اما هیچکدام از آنها آن خوشبختی پایدار که آرزویش را داشته است به او ندادهاند.
او از جایی شروع به جستجوی تنها مسیر باقیمانده میکند: ماهیت ذهن خودش. این اکتشاف، ذهن او را بهجای برونگرایی به سمت چیزهای بیرونی، به سفری عقبگرد به سمت منشأ خود میبرد، فاعل تجربه او. در این سفر بازگشت، ذهن در اکثر موارد بهتدریج از محدودیتهایش خالیشده و در نقطهای بهعنوان آگاهی نامحدود ظاهر میشود. ذهن محدود جین بهعنوان آگاهی بینهایت مری آشکار میشود. این تجربه شادی و سعادت است، این تجربه عشق است.
شادی و عشق توسط شخص تجربه نمیشود چراکه شخص در این تجربه منحل میگردد. شخصی که به دنبال شادی و عشق است بهمانند پروانهای است که در جستجوی شعله است. پروانه ورای هر چیز مشتاق شعله است اما این تنها چیزی است که نمیتواند تجربه کند. تجربهی شعله به معنای سوختن و مردن در آن است؛ و این تجربه ایست که پروانه آرزوی آن را دارد.
تنها تجربهای که خویشِ به ظاهر منفصل آرزوی آن را دارد تجربه شادی و عشق است. تجربه عشق، انحلال همهی محدودیتهای شخص است. این تجربهای نیست که خویش منفصل بتواند آن را تجربه کند؛ این تجربه ایست که خویش منفصل در آن میمیرد.
آگاهی نامحدود شناخت ذات خودش را نادیده میگیرد تا به موجودی مرئی تجلی ببخشد. او به اختیار خود فرم ذهن محدود را میگیرد تا دنیای فانی را بشناسد.
به همین دلیل است که به نظر میرسد ما همیشه جهان را از دید خود درونی میشناسیم. حتی در خواب، دنیایی که تجربه میکنیم از دیدگاه من درون جسم دیده میشود. این آگاهی بینهایت است که خود را به دو بخش تقسیم کرده- ذهن درونی و مادهی بیرونی- اما ماده تنها از دیدگاه خیالی ذهن محدود است که ماده قلمداد میشود، همان منِ درون جسم.
منظور از همه آنچه گفته شد این است که تجربهی کنونی ما (من اینجا درباره فلسفهای انتزاعی صحبت نمیکنم و منظورم همین تجربه ایست که هرکدام از ما در حال حاضر داریم) تنها خودِ آگاهی بینهایت است که فرم ذهن محدود را گرفته و برای خودش بهصورت جهان پدیدار شده.
این به این معنی است که جوهری که تجربه فعلی ما از خودش ساخته هیچ بعدی ندارد. به این معنی که تجربه متداول چهار بعد زمان، مکان، افکار، احساسات، ادراکات، فعالیتها و روابط یعنی همین تجربهای که هرکدام از ما در حال حاضر تجربه میکنیم، بههیچوجه دارای بعد نیست. سعی نکنید بهش فکر کنید. فکر کردن به چیزی بدون بعد امکانپذیر نیست.
پس آیا میتوان اینگونه گفت که چیزی که ما بهعنوان بیگ بنگ میشناسیم تنها رویدادی در میلیونها سال پیش نبوده بلکه اتفاقی است که دائماً هرلحظه که آگاهی نامحدود فرمِ ذهن محدود را به خود میگیرد و به شکل جهان برای خودش ظاهر میشود به وقوع میپیوندد؟
آیا بیگ بنگ میتواند بارها و بارها و مکرراً همیشه در همین لحظه «اکنون» رخ دهد؟ و بااینحال هر زمان که آگاهی، فرمِ ذهنِ محدود را میگیرد و به شکل جهان برای خودش تجلی میکند، هیچ دنیای واقعیِ ساختهشده از ماده پا به عرصه وجود نمیگذارد.
واژه «وجود» در انگلیسی از کلمهای لاتین به معنای «از جایی به وجود آمدن» شکلگرفته است. هیچچیزی جدای از آگاهی وجود ندارد، هیچکس تابهحال مکانی خارج از آگاهی پیدا نکرده است. «هیچچیز» به وجود نمیآید. عینیتها وجود ظاهریشان را از هستی بیکران خدا قرض میگیرند یعنی تنها هستیای که وجود دارد.
همان منی که هرکدام از ما بهعنوان خودمان احساسش میکنیم، همان منی که من هستم، همان آگاهی بینهایت است، هستی بیکران خداست. این واقعیت است همان جوهری است که تمام تجربیات از دل او پدید میایند. تابهحال هیچ عینیتی از آگاهی به وجود نیامده است؛ هیچ عینیتی بهخودیخود وجود ندارد. موجودیت هر چیزِ هست نمایی متعلق به آگاهی بینهایت است، درست مانند وجود ظاهری شخصیتهای یک فیلم که متعلق به صفحهنمایش هستند. هیچ تقسیمبندی و جدایی بر روی صفحهنمایش وجود ندارد. جداییها همیشه در فرمها هستند و هرگز در واقعیت وجود ندارند.
به این معنی که همین تجربهای که هرکدام از ما در حال تجربهی آنیم تنها وجود بیکران خداوند است. در حال حاضر هیچچیزی جز آگاهی بیکران تجربه نمیشود و این آگاهی بیکران است که خود را به شکل تعداد کثیری از اذهان محدود تقسیم کرده و برای خودش بهصورت تعداد بیشماری از جهانهای محدود و فانی جلوه میکند؛ اما از دیدگاه آگاهی، او هرگز چیزی جز ذات خالص و بیکران «خویش» را تجربه نمیکند.
هنگامیکه صوفیها میگویند: «لا إله إلا الله» یعنی معبودی جز خدا نیست. به این معنی است که هیچچیزی بهخودیخود وجود ندارد. هیچچیز قائمبهذات خود نیست. همهچیز موجودیت خود را، ماهیت خود را و واقعیت خود را از هستی بیکران خداوند قرض میگیرند. ذات بیکران خداوند در ذهن هرکدام از ما با عنوان «من هستم» میدرخشد. به همین دلیل است که نهاییترین و عالیترین تمرین معنوی دادن توجهمان به آن خویشی است که ما هستیم تا بدین ترتیب به ذهن این فرصت داده شود که در آن منبع درونی فروکش کند؛ و همینطور که ذهن فروکش میکند در بیشتر موارد موقتاً و در موارد معدودی به شکل ناگهانی، از محدودیتهای فانی خود خالی شده و بهعنوان آگاهی بینهایت، هستی بیکران خداوند، تنها هستی موجود، جوهر مشترک در همه و مرکزیتی که همهی ما آن هستیم آشکار میشود.
من فکر میکنم تجربهی عشق، حقیقتاً آگاهی ما از هستی مشترکمان است. وقتی عشق میورزیم با دیگری حس یکی بودن میکنیم. عشق تجربهی ذات مشترک ما است. آیا هیچ تجربهای جز تجربه عشق وجود دارد که خویش منفصل تا این حد در آرزویش باشد؟
چیزی که خویش منفصل بیش از هر چیز آرزوی آن را دارد رهایی از این حس جدایی است بنابراین بهعنوان حقی که به خویش منفصل داده میشود میتوان گفت همهی آنچه خویشهای منفصل برای پیدا کردن عشقی که آرزویش را دارند باید انجام دهند این است که از خود بپرسند: «ماهیت آن آگاهی که بهوسیله آن تجربیاتم را میشناسم چیست؟»
تمام آنچه جین برای رهایی از رنجش در خیابانهای نیویورک باید انجام دهد این است که از خود بپرسد: «ماهیت ذهن من چیست؟» اگر جین بهاندازه کافی و عمیقاً ماهیت ذهنش را مورد تفحص قرار دهد (ذهن خود را بکاود) متوجه خواهد شد که ذهن آشفته و محدود او از ضمیر آرام و بینهایت مری ساختهشده است. همهی ذهن جین همین است. همه آنچه در ذهن ما وجود دارد حضور آگاهی بیکرانی است که ذاتاً صلحآمیز است.
روپرت اسپایرا
در انتها سپاسگزارِ مهربانیِ دوستِ عزیزی هستم که با همت و عشق، این مطلبِ عمیق رو با مهارت خودشون آگاهانه ترجمه کردند و بی چشمداشت در اختیار ما قراردادند و تاکید داشتند که اسمی ازشون برده نشه.