اخیرا «دیدار نیوز» مصاحبه ای ترتیب داده بود با یرواند آبراهامیان، استاد دانشگاه باروک در نیویورک آمریکا، که یکی از شناخته شده ترین پژوهشگران و محققین در حوزه تاریخ معاصر ایران است.
بیشتر سوالات درباره مطالب دو کتاب «ایران بین دو انقلاب» و «کودتا» بود، و اشاراتی هم به مسائل روز شده بود.
«ایران بین دو انقلاب» یکی از کتب مرجع در حوزه تاریخ معاصر ایران است و آبراهامیان در نگارش این کتاب از شیوه تحلیل مارکسیستی برای ریشه یابی عوامل اجتماعی مرتبط با تحولات سیاسی ایران در مقطع میان انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی بهره برده است. و «کودتا» آخرین کتاب آبراهامیان است که به بررسی و تحلیل اسناد تاریخی درباره نهضت ملی شدن صنعت نفت، دولت دکتر مصدق و کودتای 28 مرداد پرداخته.
گذشته از جزئیات دقیق و نکته سنجی های آموزنده، آبراهامیان به این جمع بندی و تحلیل نهایی رسیده که حکومت محمد رضاشاه در زمینه توسعه اقتصادی و اجتماعی اقدامات مثبت و موثری در جهت پیشبرد ایران به سوی مدرنیته انجام داد. اما از آنجا که در کنار توسعه اقتصادی و اجتماعی، به اندازه کافی به توسعه سیاسی و مشارکت عمومی در عرصه سیاسی پرداخته نشد، نهایتا شعله های انقلاب بلند شده و سلطنت شاه سرنگون گردید. به عبارت دیگر، آبراهامیان عقیده دارد کمبود دموکراسی نقطه ضعف حکومت محمدرضاشاه بود.
حتی در جایی از مصاحبه اشاره می کند که عده ای تصور می کنند تنها جوامع غربی می توانند از نظم دموکراتیک بهره مند باشند. اما (به عقیده آبراهامیان) دولت دکتر مصدق اگر از طریق کودتا سرنگون نمی شد، قادر بود چنین نظمی را در ایران برقرار نماید.
دیدگاه آبراهامیان ناشی از این پیش فرض است که خصلتی ذاتی درون نظم دموکراتیک هست که بطور کلی موجب فضیلت آن بر سایر نظام های سیاسی می شود. بنابراین، «توسعه سیاسی» از ملزومات مدرنیزاسیون بوده و در فقدان آن جوامع دچار بحران و آشوب می شوند.
چنین دیدگاهی دو پیامد دارد، که هر دو می تواند بعنوان ابزارهایی برای محک زدن به میزان اعتبار علمی این دیدگاه مورد استفاده قرار گیرد.
1- اینکه جوامعی که از نظر سیاسی «توسعه یافته» بوده و فرهنگ و ساختارهای دموکراتیک در آنها جا افتاده، قاعدتا نباید دچار آشوبهای سیاسی و اجتماعی جدی شوند.
2- اینکه نظام های غیر دموکراتیک با توسعه اقتصادی و اجتماعی نهایتا از طریق انقلاب و شورش عمومی سقوط خواهند کرد.
هر دو گزاره فوق با اصول ارزشی و ایدئولوژیک چپ سازگارند، اما هیچکدام با مشاهدات عینی مطابقت ندارد.
در مورد گزاره اول، کافی است نگاهی به اغتشاشات و درگیری های سیاسی و اجتماعی در بسیاری از جوامع اروپایی و بخصوص در آمریکا بیاندازیم. می بینیم که امروز جوامعی با نسل اندر نسل تجربه از نظام دموکراتیک، چطور ناگهان دچار بحران شده و مشروعیت دولتهای دموکراتیک در آنها زیر سوال رفته است.
و در مورد گزاره دوم، می بینیم که اتفاقا با ثبات ترین حکومت های جهان همانهایی هستند که فاصله زیادی با فرهنگ و ساختارهای دموکراتیک غربی دارند. از عربستان سعودی و قطر که رسما غیر دموکراتیک هستند، تا حکومتهایی که به اسم دموکراتیکند، اما در عمل نظام هایی بسته دارند. مانند کره شمالی، چین و کوبا. در مورد ایران هم نیمی از ساختارها بسته و نیمی دیگر باز و به تقلید از دموکراسی های غربی هستند. و اتفاقا همان نیمه بسته است که ثبات کشور را حفظ کرده، که اگر این نیمه نبود حداکثر همان اوایل انقلاب که بنی صدر رئیس جمهور و فرمانده کل قوا شده بود کل کشور به باد می رفت.
آبراهامیان در ایران متولد شده، اما از همان کودکی به انگلستان مهاجرت کرده و پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه آکسفورد، به آمریکا نقل مکان نموده است. با وجودیکه تمام عمر حرفه ای خود را مصروف مطالعه در حوزه تاریخ معاصر ایران نموده، اما دوری از جامعه ایران موجب شده تا حقایق میدانی در جامعه ایرانی را به درستی درک و لمس نکند. و چیزی که این مشکل وی را بسیار تشدید نموده، این است که او تمام عمر خود را در جوامع غربی گذرانده. یعنی نه ایران، و نه هیچ جامعه و کشور جهان سومی را از نزدیک درک و لمس ننموده.
در مقابل، دانشمند و محقق دیگری را می شناسیم به نام حمزه علوی. او جامعه شناسی هندی - پاکستانی بود که برای تحصیل به انگلستان رفت. او هم مانند آبراهامیان مارکسیست بود. اما بر خلاف آبراهامیان، علوی مشاهدات و درک مستقیمی از کم و کیف جامعه هندوستان داشت و شخصا در جریان مبارزات ملی که منتهی به استقلال هند و پاکستان شد حضور داشت. به عبارت دیگر، آبراهامیان محققی است که مشاهدات مستقیمش محدود به جوامع غربی است، اما حمزه علوی هر دو سوی جهان را مستقیما دیده و لمس کرده بود.
هیچ کتاب و دانشگاه و استاد و معلمی نمی تواند به اندازه تجربه و مشاهدات مستقیم بر علم و دانش انسان بیافزاید. به قول سعدی:
مرد خردمند هنر پیشه را
عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه آموختن
با دگری تجربه بردن به کار
حمزه علوی مدلی متفاوت ارائه می دهد که اشکالات مدل مورد نظر آبراهامیان را ندارد. علوی اینطور مشاهده کرد که توسعه متقارن نظام سرمایه داری در جوامع غربی (متروپل) موجب شد تا طبقات اجتماعی در این جوامع همگرا شوند. اما توسعه نامتقارن زیر سلطه استعمار در جوامع جهان سوم موجب واگرایی طبقات اجتماعی شد. نتیجتا جوامع همگرا می توانند حکومت های دموکراتیک با مشارکت اجتماعی را تجربه کنند. اما جوامع واگرای جهان سوم تمایل به فروپاشی داشته و دموکراسی در آنها ناپایدار است. لذا دولت در جوامع واگرا، چه دولت دموکراتیک و چه غیر دموکراتیک، همیشه با مشکل بحران مشروعیت روبرو است. زیرا منافع و خواسته های یک بخش از اجتماع در تضاد و تقابل با خواسته ها و مطلوبات بخش های دیگر جامعه است. لذا همگرایی دولت با هر یک از بخش های اجتماعی، الزاما به معنی واگرایی و تضاد و تقابل با دیگر بخش های جامعه است. این بخش های اجتماعی می توانند طبقات اجتماعی افقی باشند، یا شکاف های عمودی مانند شکاف قومی یا مذهبی و غیره.
علوی همچنین مشاهده کرد چیزی که موجب تداوم نظم اجتماعی در جوامع واگرای جهان سوم می شود، ارتش و بوروکراسی دولتی است. بطور اخص، علوی مشاهده کرد که در هندوستان و پاکستان، دولت دموکراتیک ناچار است در جهت خط مشی های مورد نظر فرماندهان ارشد ارتش و مدیران ارشد دستگاه بوروکراسی عمل نماید. و در مواردی که دولت خلاف این مسیر حرکت کند، معمولا ارتش مستقیما وارد عمل شده و از طریق کودتا دولت سرکش را مهار می نماید.
مدل و نظریه حمزه علوی از چنان قدرت تحلیلی برخوردار است که به راحتی می توانیم آن را به سطوح بالاتر علوم اجتماعی تعمیم بدهیم. به این ترتیب که می توانیم حدس بزنیم علت اصلی اغتشاش و نا آرامی مداوم در جوامع غربی امروز هم می تواند ناشی از واگرایی اجتماعی باشد. در این مورد قبلا اشارات متعددی کردیم و دیدیم که شواهد و قراین بسیاری این مطلب را تایید می کنند.
اما همین مدل علوی را می توانیم برای بررسی تحلیلی تاریخ معاصر ایران هم به کار ببریم.
شکاف ها و واگرایی عمودی در جامعه ایران سابقه ای طولانی دارد. اما حکومت های مقتدر در ایران همیشه با استفاده از ائتلافات قومی اقتدار حکومت را در سراسر کشور می گستراندند. آبراهامیان در «ایران بین دو انقلاب» اشاره می کند که قدرت پادشاه در ایران از لحاظ نظری نامحدود بود. اما در واقع توسط سلسله مراتب اجتماعی در هر یک از اقوام و ایلات مطیع حکومت، قدرت پادشاه محدود می شد. به اینصورت که پادشاه اگر به حد کافی بر معادلات سیاسی داخلی اشراف نمی داشت و تصمیماتی بر خلاف میل یک یا چند قوم یا خان های محلی یا حتی رعایا می گرفت، واکنش های تندی برخاسته و ممکن بود حتی حکومت شاه سقوط کند.
نمونه ای از این مطلب را در پادشاهی نادرشاه افشار می بینیم. شاید بتوان گفت نادر مقتدر ترین پادشاه ایران لااقل پس از حمله مغول بوده است. اما فرجام کار او به اینصورت بود که توسط جمعی از فرماندهان سپاهش به قتل رسید. چون بیش از حد زور گویی می کرد.
آبراهامیان این را هم اشاره می کند که پادشاهان ایرانی، بخصوص قاجارها، بیش از اینکه بر جامعه حکومت کنند، بالای جامعه معلق بودند و با استفاده از سیاست، پیوسته تلاش می کردند سایر اقوام را مطیع نگه دارند. یکی از شیوه های پادشاهان قاجار هم تداوم درگیری های قومی بود که به دعوای حیدری و نعمتی مشهور است. به عبارت دیگر، پادشاهان قاجار از واگرایی اجتماعی در جهت تداوم سلطنت خود بهره می گرفتند.
با این وجود، عجیب به نظر می رسد که آبراهامیان یکی از دلایل سقوط سلطنت محمدرضاشاه پهلوی را از دست رفتن مشروعیت سلطنت پس از کودتای 28 مرداد دانسته. بعد از سقوط صفویان، هیچ حکومتی در ایران با اتکا به مشروعیت و مقبولیت عمومی شکل نگرفته. پس چطور نبود مشروعیت ناگهان در سال 1357 اهمیت پیدا کرد و منجر به وقوع انقلاب شد؟
آبراهامیان مشاهده کرده است که پس از اصلاحات ارضی یا همان به اصطلاح «انقلاب سفید» یا «انقلاب شاه و مردم»، شاه توقع داشت مشروعیت و مقبولیتش میان مردم ایران افزایش یابد. اما عملا اصلاحات ارضی موجب شد تا بسیاری از نیروهای اجتماعی که سابقا هوادار سلطنت بودند هم به جمع مخالفان بپیوندند.
در واقع، آنچه آبراهامیان با عنوان «بحران مشروعیت» برای سلطنت نامیده، تشدید واگرایی اجتماعی با اضافه شدن واگرایی افقی به واگرایی های عمودی از پیش موجود بوده است. این واگرایی افقی در نتیجه توسعه نامتقارن اقتصادی و دستکاری نظم اجتماعی ایران بود که از قبل بطور طبیعی وجود داشت. بعنوان مثال، بسیاری از نیروهای مذهبی که در جریان کودتای 28 مرداد از سلطنت حمایت کرده بودند، پس از اجرای برنامه اصلاحات ارضی در جریان قیام 15 خرداد علیه سلطنت شوریدند.
پس مشکل اصلی «کمبود توسعه سیاسی» نبوده. بلکه ریشه مشکل اولا در سیاستهایی بوده که به تشدید واگرایی اجتماعی انجامیدند، و ثانیا تشخیص اشتباه و حرکت به سوی دموکراسی، آنهم در جامعه ای که به شدت واگرا بود.
اتفاقا تمام سیاستمداران حرفه ای و با تجربه ایرانی می دانستند که رمز ثبات و نتیجتا توسعه منطقی جامعه ایران، نه در افزایش میزان مشارکت سیاسی، بلکه دقیقا در محدودتر کردن حلقه تصمیم گیران در راس حکومت و پرهیز از پذیرش مشارکت و مداخله نیروهای مخالف است. از قوام السلطنه و دکتر مصدق گرفته تا شخص شاه همین رویه را دنبال کردند.
بعد از استعفای دکتر مصدق، قوام السلطنه تلاش کرد با مشت آهنین کشور را اداره کند. اما در وقایع قیام سی تیر مشخص شد که مشت های قوی تری، از جمله آیت الله کاشانی، وجود داشتند که قوام توان رویارویی مستقیم با آنان را نداشت.
اما با استعفای قوام و بازگشت مصدق به نخست وزیری، شرایط ویژه ای بوجود آمد. شرایطی که بسیار به ندرت در تاریخ ایران رخ داده و می دهد. یعنی شرایط همگرایی فضای سیاسی در ایران.
نهضت ملی شدن صنعت نفت به یک مطالبه عمومی تبدیل شد. اکثریت نیروهای سیاسی به این نهضت پیوستند. نیروهایی متشکل از هواداران آیت الله کاشانی و بسیاری نیروهای مذهبی، جبهه ملی، و حزب توده، همگی به این نهضت پیوستند. به این ترتیب حتی دربار هم چاره ای جز موافقت نداشت.
مصدق دو راه می توانست در پیش بگیرد.
یکی اینکه مانند هوگو چاوز در ونزوئلا، یا سالوادور آلنده در شیلی، یا اوو مورالس در بولیوی، فرض را بر این بگذارد که چون خیلی خوشگل و خوش تیپ است تمام این نیروهای سیاسی تا آخر خط از او حمایت خواهند کرد. بنابراین باید به سمت باز کردن فضای سیاسی و فراهم کردن امکان مشارکت تمام جناح های سیاسی پیش می رفت.
گزینه دیگر این بود که توجه داشته باشد این ائتلاف نادِرِ تاریخی بطور موقتی شکل گرفته. و از آنجا که عناصر شکل دهنده آن به شدت در تضاد با هم هستند، قطعا به زودی میان آنان شکاف خواهد افتاد. بنابراین باید از فرصت تاریخی بدست آمده نهایت استفاده را می برد و قدرت را قبضه میکرد.
اتفاقا مصدق که سیاستمدار کار کشته ای بود، گزینه دوم را انتخاب کرد. قدرت های پادشاه را در اختیار گرفت و دربار را از صحنه سیاسی خارج نمود. از مجلس اختیارات ویژه دریافت نمود و مجلس را هم از بازی خارج کرد. به تدریج نیروهای مذهبی و حتی قسمت هایی از جبهه ملی را هم از بازی خارج گردانید. حرکت و سیاست های داخلی مصدق بسیار حساب شده و دقیق بود.
اما نهایتا چیزی که موجب پیروزی کودتای 28 مرداد و سقوط مصدق شد، اعتماد بیش از حد او به آمریکا و همچنین پاکسازی نکردن ارتش و گارد شاهنشاهی بود. بطور قطع اگر مصدق گزینه اول را انتخاب کرده بود خیلی زودتر و بدون نیاز به کودتا سقوط می کرد.
مشابه وضعیت مصدق بعد از انقلاب هم پیش آمد. در مقطع کوتاهی، تقریبا تمام نیروهای سیاسی همگرا شده بودند. و باز دیری نپایید که اختلافات میان این نیروها بالا گرفت و در بسیاری نواحی حتی به جنگ داخلی هم کشیده شد. اما گویا این بار رهبران ایران از اشتباهات مصدق درس گرفته بودند و حکومت سرنگون نشد.
پس عوامل اساسی در بروز انقلاب اسلامی و سقوط شاه دو مورد بود:
1- تشدید واگرایی اجتماعی به دلیل سست شدن پیوندهای اجتماعی عمودی، که این مورد در نتیجه اصلاحات ارضی بود.
2- باز کردن فضای سیاسی در سالهای پایانی که منجر به زبانه کشیدن شعله های انقلاب شد.
در دهه اول پس از انقلاب هر دو مورد تا حدودی تسکین یافت. تاکید بر احیای ارزشهای سنتی تا حدودی موجب انسجام ملی شد، بطوریکه کشور هشت سال در برابر تجاوز خارجی ایستادگی کرد. همچنین فضای سیاسی به سرعت به سمت یکدست شدن حرکت کرده و نتیجتا با وجود تجربه اجتماعی خشن و پر آشوب و اغتشاش ناشی از وقوع انقلاب، در مدت کوتاهی مجددا ثبات سیاسی احیا شد.
اما پس از رحلت امام، سیاستهای اقتصادی نولیبرالی در دستور کار دولتهای ایران قرار گرفت. این سیاستها موجب تشدید بسیار زیاد واگرایی اجتماعی در ایران شده است. بطوریکه وضعیت اجتماعی جامعه ایران امروز به مراتب وخیمتر از وضعیت قبل از انقلاب است.
بعلاوه، در مقاطعی فضای سیاسی کشور به نسبت دهه اول انقلاب بسیار بازتر شد، و دقیقا در همین مقاطع شاهد زبانه کشیدن شعله های آشوب و اغتشاش در خیابانهای کشور بوده ایم. ترکیب واگرایی اجتماعی و مشارکت سیاسی، معجونی است که می تواند پایان عمر یک ملت را در طرفة العینی رقم بزند.
اما دو عامل موجب بقا و تداوم اقتدار داخلی نظام جمهوری اسلامی شده است.
1- نهادها و ساختارهای حکومتی که بر پایه ثبات طولانی مدت طراحی شده اند و دستخوش تغییرات و تحولات ناشی از تحرکات و امواج اجتماعی نمی شوند.
2- رهبری قایم بالذات که تسلیم اردوکشی های خیابانی نمی شود.
قبل از انقلاب، مورد اول در نهاد سلطنت وجود داشت. اما فقدان مورد دوم نهایتا منجر به بروز انقلاب شد. شاه ایران قایم بالذات نبود. لذا تا زمانی که مورد حمایت آمریکا بود، با قاطعیت حکومت می کرد. بعنوان مثال در جریان قیام 15 خرداد 1342، همان شاه و همان ارتش شاهنشاهی با قاطعیت اعتراضات خیابانی را سرکوب کردند. اما در جریان انقلاب اسلامی، شاه به توصیه آمریکا کشور را ترک کرده و مملکت را به امان خدا رها کرد. و در نتیجه آن شد که شد.
اهمیت رهبری قایم بالذات، که در روزگار ما نامش را «دیکتاتوری» می گذارند دقیقا همینجاست.
گر بَر کَنَم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بَر که افگنم آن دل کجا برم؟
جالب است که سلطنت طلبان امروز ادعا می کنند شاه چون خیلی دموکرات بود مملکت را به امان خدا رها کرد و رفت. این یعنی عذر بدتر از گناه! یعنی این سلطنت طلبان هنوز متوجه نشده اند که دموکراسی نه ارزش است و نه هدف. نیروهای داعش در سوریه هم به اسم دفاع از دموکراسی تسلیح و تجهیز شدند! و هنوز که هنوز است بشار اسد را به دلیل سرکوب کردن این حیوانات و وحوش «دیکتاتور» می خوانند.
و بزرگترین شانس ایرانیان این بود که در مقطع تاریخی انقلاب 1357، یک رهبر مذهبی و سیاسی به نام آیت الله خمینی وجود داشت که می توانست خلاء قدرت را پر کند. اما اگر قرار باشد همان اتفاق امروز هم مجددا رخ بدهد و نظام جمهوری اسلامی به هر دلیلی سقوط کند، نه تنها شخصیتی در قد و قواره امام خمینی دیگر وجود ندارد، بلکه با میزان و شدت واگرایی اجتماعی که امروز در ایران دیده می شود، حتی اگر شخص امام خمینی هم زنده شود یا روحش در جسم فرد دیگری حلول نماید، او هم قادر به جمع کردن کشور صرفا از طریق رهبری معنوی نخواهد بود.
سمیر امین، دانشمند فرانسوی-مصری فقید و پر آوازه در حوزه اقتصاد سیاسی، در مورد اینکه چطور در اثر آشوبهای بهار عربی و سقوط دولت مبارک در مصر، این کشور از هم نپاشید، اظهار کرد که تنها یک توجیه به فکرش می رسیده است. آنهم اینکه مردم مصر به دلیل هزاران سال سابقه تمدن، ساختارهای حکومتی مانند ارتش را دور نریختند.
امروز ساختارهای بسته حکومتی آخرین نیرو و عاملی هستند که از فروپاشی (یا اصطلاحا بالکانیزه شدن) ایران جلوگیری می کنند. حرکت به سمت توسعه سیاسی و مشارکت عمومی در عرصه سیاسی، نسخه ای است که اطبائی از جنس پزشک احمدی برای ایران تجویز می کنند.
راه حل مشکلات ما، تشدید عوامل و اسباب این مشکلات نیست. تنها ثبات سیاسی در طولانی مدت می تواند موجب احیای همگرایی ملی شود. ما فرهنگ داریم، بهترین نوعش را هم داریم. اما فرهنگ خودمان را رها کرده ایم و از فرومایگان عالم تقلید می کنیم.
جامی در اسکندرنامه داستانی را روایت می کند از دوران خسرو انوشیروان، پادشاه مقتدر و بزرگ ساسانی که به انوشیروان عادل هم معروف است. داستان از این قرار است که مردی قطعه زمینی را از شخصی خریداری می کند تا در آن خانه ای برای خود بسازد. وقتی مشغول ساخت و ساز می شود، ناگهان زیر خاک در همان قطعه زمین گنجی پیدا می کند. سراسیمه به سراغ مالک قبلی زمین رفته و می گوید من از تو تنها زمین را خریدم، پس این گنج همچنان متعلق به توست. بیا و گنج را بازپس بگیر. و مالک قبلی زمین هم قبول نمی کند و اصرار دارد که من زمین را با هر آنچه در آن بود به تو فروختم! تا جایی که کار به محکمه و قاضی می کشد!
مابقی داستان را از زبان جامی بخوانید.
شنیدم که در عهد نوشیروان
که گیتی چو تن بود و عدلش روان
چنان عدل در مغز جان ها نشست
که هنگامه ظالمان برشکست
فقیری در این عرصه جایی نداشت
سزای نشستن سرایی نداشت
برای عمارت زمینی خرید
که در کندنش گنجی آمد پدید
کلندش شد اندر کف رنجبر
به صورت کلید در گنج زر
روانی به سوی فروشنده رفت
پی رد آن گنج کوشنده رفت
بگفت آن زمین را چو بشکافتم
پر از سیم و زر مخزنی یافتم
بیا گنج خود را پذیرنده شو
ز سیم و زرش بهره گیرنده شو
بگفتا من آن را چو بفروختم
ز سیم و زرش کیسه افروختم
تصرف در آن نیست از من درست
در او هر چه یابی همه حق توست
نه بایع گرفت آن و نی مشتری
به داور رساندند این داوری
بپرسید ازیشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان
خدا هیچ فرزندتان داده است
و یا لوح ازین نقشتان ساده است
یکی گفت دارم بلی دختری
ز حال پسر زد نفس دیگری
به هم هر دو را بست عقد نکاح
وز آن گنجشان کرد خوردن مباح
که فرزند ازان چون شود بهره ور
رسد راحت آن به جان پدر
گر آن قصه بودی درین روزگار
برآوردی از گنج هر یک دمار
شدی بایع و مشتری در سرش
ببردی به عنف از میان داورش
بیا ساقیا در ده آن جام عدل
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا پرده معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل
بزن تا ز آشفته حالی رهیم
ز تشویش بی اعتدالی رهیم
اوج همگرایی اجتماعی یعنی همین. یعنی زمانی که هر فردی منفعت دیگران را منفعت خود می داند و ضرر و زیان دیگران را ضرر و زیان خود. و چه زیبا جامی نکته حکمت آموزی را در داستان آورده، که تداوم نسل هر کدام بطور مشترک از آن گنج بهره مند شدند و باز این نفع هم به پدرانشان باز گشت.
و اوج واگرایی هم وضعیتی است که امروز داریم.
گر آن قصه بودی درین روزگار
برآوردی از گنج هر یک دمار