نیازی نیست بچه مسلمان و خشک مذهبی باشیم.
حتی نیازی نیست مسلمان باشیم.
اصلا اعتقاد به هیچ مذهب رسمی و غیر رسمی لازم نیست.
کافیست فارسی زبان باشیم، یا زبان مادریمان فارسی باشد و یا از کودکی با فارسی بزرگ شده باشیم. مانند بسیاری از ایرانیان که زبان مادریشان فارسی نیست، اما از کودکی با فارسی انس می گیرند. مثل شهریار، که با زبان مادریش منظومه زیبای «حیدر بابایه سلام» را سرود، و با زبان فارسی غزلیات جانسوز و بی نظیرش را.
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
کافیست معنا و مفهوم کلمات فارسی از قبیل برگ، درخت، و سبز را حس کنیم.
و در اینصورت امکان ندارد این بیت از سعدی را بخوانیم و یا بشنویم، و از درون حس گرمی و سرخوشی را دریافت نکنیم.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار
همان گرما و سرخوشی که از نوشیدن مِی حاصل می شود. با این تفاوت که کلام سعدی، نه سردرد و سرگیجه بعد از مستی را در پی دارد، و نه فرجام زیاده نوشی از قدحش تهوع و رسوایی است. این همان معنایی است که مولانا هم فرموده بود:
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
شراب و مشروبات الکلی و دیگر مواد و داروها و مُسکرات، همه از این جهت یکی هستند که از طریق مختل کردن عملکرد طبیعی بدن، بطور موقتی احساس شعف و شادی و خوشی ایجاد می کنند. و البته تاثیرات جانبی و مخربی هم دارند که در کوتاه مدت و بلند مدت شخص مصرف کننده را آزار خواهد داد. این تفسیر همان «باده خاک آلوده» است که مولانا اشاره کرده.
اما انسان زیبایی شناس با درک زیبایی به همان احساس شعف و شور و سرخوشی دست پیدا می کند، بدون اینکه هیچ سمی وارد بدن کرده باشد، و بدون اینکه عملکرد طبیعی بدنش مختل شده باشد. لذت از زیبایی همان حظّ طبیعی است. حظی که می تواند اثرش تا پایان عمر با انسان باقی بماند.
انسانی که از شُرب خمر یا مصرف دیگر مسکرات و مخدرات و محرکات احساس لذت می کند، تنها با تکرار مصرف ممکن است همان لذت را مجددا تجربه نماید. و همین مساله موجب اعتیاد به مصرف این قبیل مواد شده و به مرور موجب اختلالات جدی تری در وضعیت سلامت جسمانی و روانی قربانی می شود.
اما درک زیبایی در یک لحظه اتفاق میافتد، و تا پایان عمر هر بار انسان به یاد آن لحظه بیافتد، همان حس و شور و گَرمی و شعف مجددا انسان را فرا می گیرد. مستی ناشی از درک زیبایی می تواند تا پایان عمر با انسان باقی بماند. اصلا همین درک و دریافت زیبایی است که ما را آدم می کند. شخصیت ما را شکل می دهد. احساس عزت نفس را در ما ایجاد می کند. و معنای واقعی زندگی هم در همین درک زیبایی است، که اگر نبود، به قول شوپنهاور، فیلسوف آلمانی، زندگی می شد نوسان دایمی میان الم و ملال.
معنای «باده صاف» که مولانا در مقابل «باده خاک آلود» آورده هم دقیقا همین است. شراب انگور و دیگر مشروبات الکلی و مواد مخدر سنتی و صنعتی، همگی «ماده» هستند. و چون ماده هستند، پس مادی هستند. «خاکی» یعنی مادی، و باده خاک آلود هر ماده ایست که برای دستیابی به لذت مصرف می شود.
اما درک زیبایی در اثر مصرف هیچکدام از این مواد حاصل نمی شود. اصلا زیبایی مادی نیست. درک زیبایی در عالم معناست. پس معنویست، نه مادی. پس خاک آلود نیست، پاک و بری از خاک و ماده است.
دولت جان پرورست صحبت آمیزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر
دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار
مشعلهای برفروز مشغلهای پیش گیر
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار
دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت
برق یمانی بجست گرد بماند از سوار
دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار
هفتصد سال پیش سعدی سخنانی بیان کرده که تا امروز فارسی زبانان از شنیدن و خواندنش مست و مدهوشند. پس تا اینجا سعدی هفتصد سال عمر کرده! پس اکسیر جوانی در کِرِم های مرطوب کننده پوست صورت و زداینده چروک زیر چشم و عمل جراحی پلاستیک و لیفتینگ و کاشت مو و این قبیل ابتذالات نیست. در زمان سعدی هیچیک از این تحفه های علم و تکنولوژی موجود نبود. اما سعدی پس از هفتصد سال هنوز زنده و جوان و شاداب است و از مصاحبتش احساس شور و شعف و گرما می کنیم. در حالیکه مصرف کنندگان کِرِم های زیبایی پس از مدتی ممکن است متوجه شوند در اثر مصرف این مواد یا پوستشان گُر گرفته، یا مبتلا به سرطان پوست شده اند، یا در بهترین حالت چند صباحی دلشان به این بَزَک بازی ها خوش است و روزی هم مانند هر انسان دیگری سرشان را زمین می گذارند و می روند، انگار نه انگار که اصلا روزی بودند.
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
اینجاست که انسان زیبایی شناس مدهوش عظمت و شوکت کلام سعدی می شود. همانطور که گفته اند «قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری».
جامی، شاعر ایرانی فارسی سرا که منظومه هفت اورنگ را از خود به یادگار گذاشته، داستانی نقل می کند از مرد عابدی که اتفاقا با سعدی سر دشمنی داشته. اما ناگهان یک شب در خواب می بیند عده ای از ملائکه سینی های نور بر سر نهاده اند و از جهان بالا به این جهان سرازیر شده اند. با ترس و لرز از آنان سوال می کند به کجا می روند و به چه منظوری رو به سوی این دنیای مادون نهاده اند. و ملائکه پاسخ می دهند که سعدی بیتی سروده و این هدایا تنها ارمغانی است در سپاس و ستایش از همان یک بیت، وگرنه قدر و منزلت سعدی بسیار بالاتر از این هدایاست. مرد عابد وقتی این را می بیند از خواب بیدار می شود و دشمنی با سعدی را کنار گذارده و به محل عبادت سعدی می رود، و آنجا مشاهده می کند سعدی همین بیت «برگ درختان سبز در نظر هوشیار، هر ورقش دفتریست معرفت کردگار» را مکرر زمزمه می کرده.
سعدی آن بلبلِ «شیراز سخن»
در گلستانِ سخن دستان زن
شد شبی بر شجرِ حمد خدای
از نوای سَحَری سِحرنمای
بست بیتی ز دو مصراع به هم
هر یکی مَطلَعِ انوارِ قدم
جان از آن مژدهی جانان مییافت
بر خِرَد پرتو عرفان میتافت
عارفی زندهدلی بیداری
که نهان داشت بر او انکاری
دید در خواب که درهای فلک
باز کردند گروهی ز مَلَک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر یک از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا
گفت کای گرم روان! تا به کجا؟
مژده دادند که: «سعدی به سحر
سفت در حمد، یکی تازه گهر
نقد ما کان نه به مقدار وی است
بهر آن نکته ز اسرار وی است»
خواببین عقدهی انکار گشاد
رو بدان قبلهی احرار نهاد
به در صومعهی شیخ رسید
از درون زمزمهی شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر میکرد
با خود آن بیت مکرر میکرد