سپهر سمیعی
سپهر سمیعی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

بوئینگ بوئینگ!

هواپیمای بوئینگ 747 ایران ایر همراه با 700 مسافر بر فراز آسمان در پرواز بود. در میان مسافران این هواپیما هم مرد بود، هم زن، هم پیر، هم جوان، هم کودک، هم نوزاد، هم با سواد، هم بی سواد، هم نخبه، هم ثروتمند، هم فقیر، هم سرمایه دار، هم کارگر، هم کشاورز، و هم خیلی اقشار دیگر.

هواپیما از مبداء تهران به مقصد شیراز در پرواز بود. مهمانداران مشغول پذیرایی از مسافران بودند که یکی از مسافران گفت:

مسافر: آخه این هم شد غذا؟! این اصلا چی هست؟

مهماندار: این بیف استرگانف هست.

مسافر: چیچی چیچیانف؟!!!

مهماندار: بیف استرگانف.

مسافر: ای بابا... توقع دارین این آشغالها رو ما بخوریم؟! خب می مردین یه قرمه سبزی، کوکو سبزی، آبگوشتی، چیزی بدین؟!

مهماندار: آقا اینجا هواپیما هست. قهوه خونه که نیست...

مسافر با شنیدن این پاسخ، عصبانی شد و با مشت زیر سینی غذا کوبید و آن را به سمت صورت مهماندار پرتاب کرد.

مهماندار که انتظار این برخورد را نداشت، تلو تلو خورد و با صورت چرب و موهای خیس و پر از دانه های برنج پخته، از پشت روی یکی دیگر از مسافران که یک خانم چادری بود افتاد.

خانم مسافر که در حال چرت زدن بود، وقتی وزن و ضربه ناشی از سقوط مهماندار روی تنش را حس کرد از خواب پرید و وحشت زده شروع کرد به جیغ کشیدن!

چند مسافر خانم دیگر که از دور صدای جیغ را شنیده و متوجه افتادن مهماندار روی یک مسافر خانم شده بودند، با ناراحتی و اضطراب اعتراض کرده و گفتند: «ای از خدا بی خبرها! آخه این چه جور رفتار با زن مسلمون و ناموس مردمه؟! خجالت نمیکشین؟! بی غیرتا! چرا یه مرد پیدا نمیشه حق این مهماندار پفیوز رو کف دستش بذاره؟!»

با شنیدن این حرف های تحریک آمیز، چند جوان سبیل کفت و ریشو و قلچماق هم جو گیر شدند و نعره زنان به سمت مهماندار حمله کردند. یکی یقه اش را گرفت و از روی زن چادری بلندش کرد و با کله کوبید توی دماغش. دیگری گردنش را گرفت و فشار داد. یکی دیگر شروع کرد به مشت زدن توی آبگاه شکمش. و یکی دیگر هم با یک بطری کوبید توی سرش...

سر مهماندار که شاهد این وضعیت بود، گوشی تلفن داخلی را برداشت و با خلبان هواپیما تماس گرفت و وضعیت را به او گزارش کرد. خلبان هم بلافاصله از طریق بلندگو با همه مسافران ارتباط برقرار کرده و گفت:

همسفران و عزیزان.
کاپیتان با شما صحبت می کند.
صدای اعتراضتان را شنیدم...
از شما خواهش می کنم به صندلی های خود باز گشته و آرامش خود را حفظ کنید. قول می دهم پس از این، هیچ برخورد زشتی از سوی مهمانداران هواپیما با شما صورت نگرفته، و همه چیز همانطور که شما می خواهید باشد.

مسافران هواپیما که به شدت هیجان زده شده بودند همگی یکصدا فریاد زدند:

بگو مرگ بر کاپیتان! بگو مرگ بر کاپیتان! بگو مرگ بر کاپیتان!

کاپیتان خائن، آواره گردی، هواپیما را ویرانه کردی، کُشتی مسافران را، الله اکبر... مرگ بر کاپیتان، مرگ بر کاپیتان، مرگ بر کاپیتان، مرگ بر کاپیتان!!!

گارد پرواز بلافاصله به کابین خلبان رفت و او را از واکنش مسافران مطلع کرد و توصیه کرد، کاپیتان باید درب کاکپیت را قفل کرده و به پرسنل گارد پرواز اجازه دهد با توسل به زور، مسافران را وادار به آرامش نمایند تا هواپیما به مقصد برسد.

اما خلبان با پیشنهاد گارد پرواز مخالفت کرد و به سرعت یک چتر نجات پوشید و خود را از هواپیما به بیرون پرتاب کرد.



هواپیما با 700 مسافر و بدون خلبان روی هوا معلق بود و هر لحظه امکان داشت یا سقوط کرده و یا با هواپیمای دیگری برخورد نماید.

در این لحظه کم کم زمزمه هایی از مسافران مختلف بلند شد که هر کس قصد داشت حالا که از شر خلبان راحت شده اند، مسیر هواپیما را تغییر داده و آن را به سمت دیگری هدایت کنند. یک نفر اصرار داشت باید به سمت اروپا حرکت کنند. دیگری می گفت چرا اروپا؟! ما می توانیم تا خود آمریکا هم برویم!... اما چند مسافر سبیل کلفت بودند که قصد داشتند هواپیما را به سمت روسیه هدایت کنند. عده ای هم چین را پیشنهاد می دادند.

البته هیچکدام مهارت خلبانی نداشت، اما همه برای دسترسی به کاکپیت خلبان رقابت می کردند. به طور کلی یک روحیه اعتماد به نفس عجیبی میان همه مسافران ایجاد شده بود که تصور می کردند برای هدایت هواپیما اصلا نیازی به خلبان نیست و می شود با همکاری خود مسافران، هواپیما را هدایت کرد.

ناگهان یک پیرمرد سالخورده از ته هواپیما بلند شد و گفت:

خدا را شکر که از شر آن خلبان بی مسئولیت و بی عرضه خلاص شده ایم. ما می توانیم با همکاری مسافران هواپیما را هدایت کنیم. من به نام خدا، و به نام مسافران، از این لحظه هدایت این هواپیما را به دست می گیرم.

یک گرمی خاصی در کلامش بود که در عمق دل همه مسافران نفوذ می کرد. هیچ کس با او مخالفت نکرد و همه مسافران هیجان زده و با سلام و صلوات او را تا کابین خلبان هدایت کردند.

در همین گیر و دار عده ای از مسافران مقصد مورد نظر خود را با صدای بلند مطالبه می کردند و تهدید می کردند اگر هواپیما به آن سمت حرکت نکند، هواپیما را به آتش خواهند کشید!

پیرمرد وقتی پشت فرمان هواپیما نشست، در کابین را از درون قفل کرد و با گارد امنیت هواپیما تماس گرفت و به او دستور داد به هر قیمتی شده مسافران را آرام کند تا به مقصد برسند. سپس از طریق بلندگو با مسافران صحبت کرد و اعلام کرد هواپیما به مقصد قم حرکت می کند تا آنجا فرود اضطراری داشته باشد.

عده ای از مسافران با شنیدن اینکه مقصد به قم تغییر کرده به شدت عصبانی شده و قصد آتش زدن هواپیما را داشتند. اما گارد امنیت پرواز به آنها حمله کرده و دست و پایشان را بست.

عده ای از گارد امنیت به دلیل نجات دادن جان مسافران تشکر کردند و عده ای دیگر با گریه شروع به ناسزاگویی کردند که این گاردی های جلاد به فرمان آن خلبان پیر دجال مردم را سرکوب و شکنجه می کنند.

به این ترتیب هواپیما به سمت قم تغییر مسیر داد. اما از بدشانسی، هوا در مسیر جدید طوفانی شد و هواپیما در چاله های هوایی و جریانات توربولانت گیر افتاد.

همه فکر می کردند با این طوفان سهمگینی که اطرافشان را محاصره کرده، قطعا هواپیما سقوط خواهد کرد. اما خلبان پیر با مهارتی بی نظیر موفق شد مسیر هواپیما را طوری تغییر دهد که از طوفان به سلامت عبور کنند.



متاسفانه به دلیل طوفان، هواپیما نتوانست به فرودگاه قم برسد. (احتمالا یک فرودگاه کوچکی یک گوشه ای از قم باید باشد!)

هواپیما به سمت فرودگاه مشهد تغییر مسیر داده بود. اما باز از بدشانسی مسافران، خلبان پیر عمرش به دنیا نبود و میانه راه بود که به ملکوت اعلی پیوست.

پس از رحلت خلبان پیر، عده ای از مسافران که همراه با خلبان فقید به کاکپیت رفته و او را کمک می کردند، جلسه ای تشکیل دادند تا برای صندلی خالی خلبان تصمیمی بگیرند.

ابتدا صحبت از هدایت هواپیما به صورت شورایی بود. ولی خیلی زود متوجه شدند این فکر بسیار احمقانه ای است و هدایت هواپیما را نمی شود به یک شورا سپرد. چون در مواقع اضطراری باید یک نفر خلبان وجود داشته باشد که به سرعت تصمیم بگیرد و نمی شود سرنوشت هواپیما و کل مسافران را به یک شورایی که ممکن است محل اختلاف نظر و بحث و مجادله باشد قرار داد.

اما هنوز نمی دانستند چه کسی می تواند این مسئولیت خطیر و دشوار را تقبل نماید. تا اینکه یکی از افراد که ریش کم پشتی داشت خاطره ای از خلبان فقید نقل کرد:

ما قبلا خدمت مرحوم خلبان رفته بودیم. صحبت هایی شد. ما می گفتیم ما کسی رو نداریم که بعد از شما خلبان بشود. ایشون گفتن چرا ندارین؟ آقای خالدی...

پس از نقل این خاطره، همگی متفقاً توافق کردند که خلبان بعدی باید آقای خالدی باشد.


ادامه دارد...

انقلابدموکراسیدیکتاتوریواگرایی اجتماعیجمهوریت
علوم انسانی - اقتصاد - اقتصاد سیاسی - جامعه شناسی - علم سیاست - انسان شناسی - ادبیات - تاریخ - هنر - موسیقی - سینما - فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید