ویرگول
ورودثبت نام
سپهر سمیعی
سپهر سمیعی
خواندن ۱۱ دقیقه·۷ ماه پیش

تشکیل شورای گذار!

حاج ناصر چهار زن داشت. زن اولش ملیحه را در پانزده سالگی و به توصیه پدرش گرفته بود. آن زمان خود ملیحه دوازده سال داشت. سه سال بعد هم اولین فرزندشان به دنیا آمد که اسمش را گذاشتند منصور.

ناصر خیلی کم سن و سال بود که متاهل شده بود. هنوز چشم و گوشش باز نشده بود. ولی همین تاهل باعث شد هم همت و تلاشش متوجه کسب و کار شود و هم اعتبار و آبروی بیشتری پیدا کند. خودش این را با تمام وجود حس کرده بود که آمدن ملیحه در زندگی اش موجب رونق و ترقی و رسیدن رزق و روزی برای او شده.

اما با این اوصاف وقتی به سن بیست سالگی رسید، روزی در حوالی بازار چشمش به زنی افتاد که ناگهان هوش از سرش ربود!

زنی که عقل و دین ناصر را ربوده بود شمسی خانم نام داشت. شمسی خانم آن زمان 40 سال داشت. یعنی بیست سال از ناصر بزرگتر بود.

ناصر از آن روز به بعد از خواب و خوراک افتاد و به هر دری زد تا اسم و آدرس شمسی خانم را پیدا کند و والده را برای خواستگاری روانه منزل ایشان بنماید. بالاخره اسم و آدرس را پیدا کرد. ولی وقتی موضوع را به خانم والده گفت، بلوایی در خانه به پا شد!

بالاخره ناصر که حسابی عاشق شده بود دل به دریا زد و تنهایی به خواستگاری رفت. پس از چند بار رفتن و آمدن، با توجه به ثروت و شهرت و اعتباری که در بازار به هم زده بود، شمسی خانم راضی شد به نکاح ناصر در بیاید.

اما بر خلاف ازدواج اول که رزق و روزی به زندگی ناصر آورده بود، ازدواج دوم رونق از کاسبی او برد.

این بود که به توصیه خود شمسی خانم، ناصر تصمیم گرفت به سفر حج رفته و حاجی بشود. شمسی خانم برای استقبال از همسر حاجی خود مراسم بزرگی تدارک دید و تمام محل و بازار را اطعام نمود.

به این ترتیب بود که ناصر شد حاج ناصر، و رونق و رزق و روزی دوباره به زندگی اش باز گشت. ملیحه هم با اینکه از شمسی خانم متنفر بود، ولی حاضر نبود صحنه را خالی کند و شوهر حاجی خود را به شمسی واگذار کند. خصوصا که هر چند ملیحه از شمسی 23 سال کوچکتر بود، اما به هر حال ملیحه زن اول بود و جایگاه خودش را بالاتر از شمسی می دانست. حاج ناصر هم از طرفی عدالت را بین این دو رعایت می کرد، و از طرف دیگر با سیاست جلوی ملیحه وانمود می کرد خانم و کدبانوی اول زندگی اوست چون زن اول بوده، و جلوی شمسی وانمود می کرد زنی که سن بالاتری داشته باشد طبیعتا ارشدتر خواهد بود!




حدود ده سال همه چیز به همین ترتیب به خوبی و خوشی گذشت. حاج ناصر یک شب جمعه در میان به خانه یکی از دو همسرش می رفت و آداب سنتی را به جا می آورد.

اما اواخر پایش کمی برای رفتن به خانه شمسی خانم سست شده بود. شمسی خانم که بسیار با هوش و تیز بین بود خوب می دانست که با نزدیک شدن به سن 50 سالگی دیگر آن بُرش و جذابیت ده سال پیش را ندارد و طبیعی است که حاج ناصر هم آن حرارت سابق را نداشته باشد.

شمسی خانم پیش خودش حساب کرد اگر قرار است شوهر جوانم که تازه در شرف رسیدن به سن 30 سالگی است از کفم برود، اجازه نخواهم داد مفت و مجانی در چنگ آن زن دیگرش بیافتد که از ابتدا چشم دیدن من را نداشت. به همین دلیل تصمیم گرفت خودش پا پیش بگذارد و دختر جوان دیگری را به خانه خودش بیاورد.

این بود که پای طاووس خانم به خانه شمسی خانم و حاج ناصر باز شد. شمسی خانم ابتدا طاووس را به اسم یکی از دوستان نزدیک خودش به خانه می آورد. به حاج ناصر می گفت تو بی معرفت که دیر به دیر یاد این زن بی نوایت می کنی، من برای اینکه از تنهایی دق نکنم از طاووس خواهش می کنم گاهی بیاید و پیش من بماند. اما در واقع حواسش بود طاووس دقیقا زمان هایی به خانه اش بیاید که حاج ناصر هم قرار بود بیاید.

شمسی خانم آنقدر برای حاج ناصر و طاووس سفره بزم چید تا بالاخره حاج ناصر گرفتار شد. وقتی شمسی از وضعیت آتشین ناصر خیالش راحت شد، خودش پا پیش گذاشت و پیشنهاد داد حاج ناصر طاووس را عقد کند تا هم از گناه جلوگیری کرده باشند و هم شمسی بیچاره یک مونس و همدم دایمی پیدا کند.

به این ترتیب طاووس خانم شد زن سوم حاج ناصر، که البته در خانه هوویش شمسی خانم زندگی می کرد.




اما از آنطرف وقتی خبر این وصلت به گوش ملیحه خانم رسید، شستش خبردار شد که شمسی خانم برای مهار نفوذ ملیحه این بساط را به پا کرده!

ملیحه حالا تقریبا 27 ساله شده بود و هزار فتنه در سر داشت و دیگر آن دختر ببو و پخمه پانزده سال پیش نبود!

پس ملیحه هم برای اینکه به شمسی بدل بزند، پای یکی از زنان آشنای خود را به خانه اش باز کرد تا با گرفتار کردن حاج ناصر، جبهه خود را در برابر شمسی و طاووس تقویت کند.

این زن جدید اسمش شعله بود. شعله خانم 40 سال داشت. ملیحه می دانست حاج ناصر کلا از زن های جا افتاده خوشش می آید، برای همین زنی را جلو انداخته بود که دقیقا در سن و سال ده سال پیش شمسی بود. البته شعله از نظر جذابیت و فریبایی و نیروی اغواگری و هوش زنانه خیلی از شمسی سر تر بود!

همه چیز طبق نقشه ملیحه پیش رفت و حاج ناصر یک دل نه صد دل عاشق شعله خانم شد!!

ملیحه خانم بلافاصله پا پیش گذاشت و سور و سات خواستگاری و عقد و عروسی را به پا کرد.

اما چیزی که حسابش را نکرده بود این بود که بعد از جاری شدن خطبه عقد، شعله خانم به حاج ناصر گفت با توجه به اینکه شعله 13 سال از ملیحه بزرگتر است، حاضر نیست با او در یک خانه زندگی کند و خانه مستقل خودش را می خواهد.

حاج ناصر هم که دین و ایمانش زیر پاهای بلورین شعله خانم گیر کرده بود پذیرفت و خانه مستقلی برای او گرفت.

از آن به بعد حاج ناصر بیشتر به منزل شعله خانم سر میزد و با هم خوش بودند.

شمسی و طاووس مدتی با ملیحه درگیر دعوا و گیس کشی بودند که چرا شوهرشان را دو دستی تقدیم آن زن غریبه و شیطان صفت کرده! هم خودش را بدبخت کرده و هم آن دو هوویش را!!

از اینطرف توی سر و کله هم می زدند و از آن طرف سعی می کردند با خودزنی و جیغ کشی و آبروریزی، حاج ناصر را وادار کنند از خانه شعله خانم بیرون بیاید.

تا اینکه بالاخره به این نتیجه رسیدند که حاج ناصر به هیچ وجه حاضر نیست دست از سر سوگلی جدیدش بردارد...



یک روز شمسی خانم رو به ملیحه و طاووس کرد و پیشنهاد داد وقت آن رسیده که برای عبور از حاج ناصر، یک شورای گذار تشکیل دهند...

شمسی خانم: ببینین هووهای من، کاملا مشخصه که ما سه تا از ناصر متنفریم. تنفر از ناصر همون چیزی هست که ما سه نفر رو به هم پیوند میزنه. با این وضعیت مشخصه که ناصر هرگز نمیتونه دل هیچکدوم از ما رو به دست بیاره و سرنوشت محتومش اینه که از غم و غصه دوری ما سه نفر بمیره!

ملیحه خانم: درسته! اگه فقط یکی از ما ازش متنفر بود وضع فرق می کرد. ولی الان هر سه تای ما ازش متنفریم. پس هیچ گزینه ای براش باقی نمی مونه و ناچاره که از غصه دق کنه!!

طاووس خانم: خیلی خوشحالم که می بینم همه ما بیدار شدیم و دیگه حاضر به تن دادن به این ذلت نیستیم! من که وقتی خبر مرگ ناصر بیاد همه محل رو شب دعوت میکنم بیان پیشم...

شمسی خانم: هووهای عزیزم، ما باید الان به فکر دوران پسا حاج ناصر باشیم. باید به فکر این باشیم که وقتی تا دو ماه دیگه حاج ناصر از غم دوری ما دق کنه، چطور باید ثروتش رو بین خودمون تقسیم کنیم.

طاووس خانم: حالا برای این حرفها زود نیست؟ بذارین اول مردنش رو ببینیم و کیفش رو ببریم، بعد سر تقسیم مال و اموالش دعوا کنیم.

ملیحه خانم: شمسی راست میگه. از نظر من که ناصر همین الان هم مرده و هفت تا کفن هم پوسونده! ما باید کار خودمون رو بکنیم.

شمسی خانم: دقیقا! ما نمی تونیم همینطور بنشینیم و دست روی دست بگذاریم. باید زمینه مرگ ناصر رو فراهم کنیم که وقتی به زودی دو ماه دیگه خبرش رسید، اون موقع دعوامون نشه.

طاووس خانم: به نظر من که ما باید هر سه تامون بریم زن قاسم قصاب بشیم.

ملیحه خانم: قاسم قصاب که خودش سه تا زن داره. اصلا چرا باید بیاد ما رو بگیره؟! به فرض هم که بخواد بگیره، نهایتش شرعاً میتونه فقط یکیمون رو بگیره.

طاووس خانم: شما نگران شرعاً اش نباش! اون هم راه داره. یکیمون میتونه زن عقدیش بشه. ولی دو تای دیگه هم می تونن صیغه بشن.

ملیحه خانم: عههههه؟! فکر کردی خیلی زرنگی؟! لابد خودت میخوای زن عقدی بشی و ما دو تا صیغه ای!!!

شمسی خانم: حالا کی خواست زن قاسم قصاب بشه که شما دارین اینطوری دعوا می کنین؟! طاووس تو هم خجالت بکش دیگه... می دونستم تو با این قاسم قصاب قرمساق یه سر و سری داری. ولی نه دیگه تا این حد که بخوای غیر از خودت دو تا زن صیغه ای هم واسش ببری!!

طاووس خانم: واه واه واه... شما لیاقتتون همون ناصر حرومزاده هست که اینطوری سیاه بختتون کنه! قاسم قصاب که به هر زنی نگاه نمیکنه...

ملیحه خانم: عههههه؟! می خوای بهت بگم همین سه شب پیش زیر شلواری چه رنگی پاش کرده بود؟!

شمسی خانم: ای بابا بس کن دیگه تو هم ملیحه! اصلا شما هر دو تاتون خام و ساده هستین. قاسم همین الان سه تا زن داره که با بچه هاشون مثل کفتار چشمشون رو دوختن به مال و اموالش. ما اگه بریم زن اون بشیم مفت و مجانی اموال ناصر که دو ماه دیگه بعد از مرگش دست ما می رسه هم میافته زیر دست قاسم، بعد اون سه تا زن دیگه هم شیرجه میزنن برای تصاحب کردنش!

طاووس خانم: خب میگی چیکار کنیم؟ ما که از کاسبی و بازار سر در نمیاریم. باید یه مرد قدرتمندی باشه که ازمون حمایت کنه.

ملیحه خانم: شیرعلی حمال هم مرد قدرتمندی هستا! برو زنش شو!

طاووس خانم: خفه شو گیس بریده!

شمسی خانم: بسه دیگه!!... اصلا چرا باید زن یه غریبه بشیم؟ همین منصور، پسر ملیحه، ماشاءالله الان هفده سالش شده. به نظر من از هر کس دیگه ای بیشتر صلاحیت مدیریت اموال پدرش رو داره. منصور باید بشه جانشین ناصر.

ملیحه خانم: راست میگی، چرا این ذهن خودم نرسیده بود؟!

(در اینجا شمسی خانم لبخندی شیطانی بر لبش نقش می بندد)

طاووس خانم: صبر کن ببیم!! شمسی!!! یعنی تو با منصور هم آره؟!!!!

شمسی خانم: نه به این سوی چراغ! به مرگ خودت که عزیزترین دوستم هستی، اگه من...

ملیحه خانم: وایسا ببینم... این چی گفت؟! طاووس الان چی گفت؟!!

شمسی خانم: هیچی بابا توهم زده!

طاووس خانم: پسر به پدرش رفته دیگه. باباش هم تقریبا همین سن و سال بود که افتاد توی تور این شمسی خانم! بابا تو شیطونم درس میدی...

ملیحه خانم: به خداوندی خدا شیرمو حلالت نمیکنم! پدر سگ پدر سوخته! با زن بابات؟! خاک بر سرت!! خاک بر سر من!!! ای شمسی بی همه چیز، من تو رو جرت میدم!!! جیگرت رو از تو سینه ات می کشم بیرون میندازم جلوی سگ که بخوره!!! سرتو با اره کند و زنگ زده پخ پخ پخ طوری می برم که زجر کش بشی!!! اگه هر تیکه از جنازه ات رو نکندم دور تا دور خونه ام کار بذارم که بوی تعفنش رو به جای عود و عنبر هر روز استشمام کنم، دختر بابام نیستم!!

شمسی خانم: ای طاووس بی چشم و رو! پته منو میریزی روی آب؟! فکر کردی خبر ندارم چند بار خواستی منصور رو بکشی طرف خودت و اون دست رد به سینه ات زده؟! دِ آخه دهن منو باز نکن دیگه...

ملیحه خانم: چشمم روشن! هر دم از این باغ بری می رسد! تازه تر از تازه تری می رسد!! من خیال می کردم شورای گذار درست کردیم که از شر ناصر خلاص بشیم. نگو یه مشت گرگ گرسنه اینور منتظرن که من و بچه ام رو بدرن!!!

طاووس خانم: دور بر ندار ملیحه... شمسی که از اول اجاقش کور بود. ولی من به انتخاب خودم خواستم بچه دار نشم، چون حوصله دردسر و نق و نوق بچه رو ندارم. بعد بیام سراغ اون پسره دیلاق بدترکیب و لوس و ننر تو که بچه داری کنم؟!

ملیحه خانم: به پسر من میگی بدترکیب و لوس و ننر؟! آخه زنیکه آکله، پسر من حاضر نشده نگاهت کنه، تو لیاقتت همون قاسم قصابه! من که میدونم کجات سوخته!! آبو بریز همونجایی که سوخته!!!

طاووس خانم: تو هم لیاقتت شیرعلی حمال هست!!

و اینجا بود که هر سه به جان هم افتادند و دوباره به گیس کشی و فحش کشی و جیغ کشی مشغول شدند...



حاج ناصر پنجاه و پنج سال دیگر زندگی کرد و اتفاقا هم ملیحه و هم شمسی و هم طاووس سالها قبل از وفات حاج ناصر از دنیا رفته بودند. شعله خانم هم تا هفتاد و پنج سالگی در کنار شوهرش زندگی کرد و وقتی که مرد حاج ناصر مجلس ترحیم با شکوهی برایش گرفت.

منصور پسر ملیحه و حاج ناصر هم یک سال قبل از پدرش به علت کهولت سن درگذشت. برخی می گفتند بعد از فوت اولاد اول و همسر آخرش، حاج ناصر هم طاقت نیاورد و یک سال بعد بدرود حیات گفت.

اموال حاج ناصر پس از وفاتش به دو نوه پسری اش، یعنی حاج ساسان و حاج مهران، ارث رسید. آن دو هم مابقی عمر را صرف کسب و کار و خانواده و زندگی کردند.

شورای گذارگذار از جمهوری اسلامیدوران پسا جمهوری اسلامیبراندازیدموکراسی
علوم انسانی - اقتصاد - اقتصاد سیاسی - جامعه شناسی - علم سیاست - انسان شناسی - ادبیات - تاریخ - هنر - موسیقی - سینما - فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید