ظهر یک روز زمستانی، وقتی سرمای طبیعت فرو نشسته و درخت نارنج به استقبال بهار می رود. بوی رنگ های گرم گلهای ترنج قالی زیر نور آفتاب سرت را گرم می کند و گرمای نیمروزی مانند خَمر بهشتی چشمانت را سنگین و بدنت را لَخت و سبک. و صدای سه تار و نی.
ترکیب بعضی چیزها ذاتا خوش می نشیند. مثل همین سه تار و نی. یا تار و تمبک. آواز سراج و چای بهار نارنج. شعر سعدی و سکوت و آرامش روز جمعه. خاصه وقتی به استقبال بهار می روی و صدای بلبلان شیراز را می شنوی. معجزه نیست؟ بدون استفاده از هیچ تکنولوژی ضبط صوتی آنچنان اصواتشان جاودانه شده که از پس قرنها همچنان مستانه مشغول چهچه اند. اعجاز از این عجیبتر؟!
گل و سبزه و سرخوشی و طرب و رقص و پایکوبی و عیش و نوش. شوق وصال پس از رنج فراق. سرخوشی و سرمستی حاصل از این وصال. و در نهایت، بی نیازی. بی نیازی و آزادگی. آزادگی و حریت. حریت و مردانگی. مردانگی و بزرگی. و بزرگی و جاودانگی.
اکسیر زندگی و حیات ابدی را سعدی یافته بود. اینبار اما شاید باید بگوییم بلند از آن شد کو مست شد...
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبُرد
علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجَستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و باز پیوستند
به در نمیرود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پَستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به تَرک بار بگفتند و خویشتن رَستند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهی دستند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند