طرفداران رضا شاه او را پدر ایران نوین می خوانند. زیرا از زمان تاجگذاری وی، حرکت ایران به سوی مدرنیته و مدرنیزاسیون شتاب گرفت. یکی از ارکان این حرکت، علم گرایی مدرن بود. نتیجتا شیوه های سنتی مطالعه و ارائه از قبیل رساله نویسی و تذکره نویسی و سفرنامه نویسی ناگهان بی اعتبار و بی آبرو گشته و فقط شیوه تحقیق و ارائه مطالب با متد رایج در جوامع غربی مدرن وجاهت علمی یافت. به زبان ساده تر، یعنی متون علمی حتما باید با زبان خنثی و خشک علمی نوشته شده و سراسر مجهز به آمار و ارقام و فرمولهای ریاضی باشد.
یکی از بزرگانی که نسبت به این نگاه یک سویه انتقاد داشت مرحوم جلال آل احمد بود. جلال بی آنکه شیوه علمی غربی را تخفیف دهد، سعی می کرد از اسلوب سنتی هم در فعالیتهای تحقیقاتی و پژوهشی خود بهره جوید. منجمله سفرنامه های جلال آل احمد که به شرح مشاهدات وی از نقاط مختلف ایران و جهان می پردازد، با سبک و سیاقی مشابه سفرنامه ناصرخسرو نوشته شده. و به قطع یقین نثر جذاب و دلنشین جلال در تجسم و دریافت تصویر جغرافیا و اجتماع آن نواحی در آن زمان به مراتب موثرتر و مفیدتر از آن متون و مقالات علمی است که بدون ظرایف زیبایی شناسانه و با نثر خشک و خسته کننده علمی نوشته شده اند.
گذشته از جذابیت، برخی نکات و مطالب هست که اساسا از طریق متد و زبان علمی قابل انتقال نیست. هر چند که دریافت این نکات بخشی از تجربیات و دستاوردهای انسانی است که به مشاهدات عینی و اکتسابات ذهنی حاصل از زندگی نایل آمده است. و اتفاقا این نکات را تنها از طریق همان زبان ادبی که در فرهنگ ما کاملا مسبوق بوده می توان عرضه نمود. این همان تفاوت میان فلسفه و حکمت هم هست. شیوه و زبان علمی غربی پایه و ریشه اش در تفکر فلسفی است. و همانطور که پیشتر گفته بودیم، پایان فلسفه تازه می رسد به آغاز حکمت. و از قضا ما ایرانیان از دیرباز تفکر و علم و فرهنگمان بر پایه حکمت بوده.
حکیم ناصرخسرو در سفرنامه مشهورش اینطور حکایت می کند:
و چون به آن جا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سه ماه بود که موی سر بازنکرده بودیم و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هریک به لنگی کهنه پوشیده بودیم وپلاس پاره ای در پشت بسته از سرما، گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد. خرجینکی بود که کتاب در آن مینهادم و بفروختم و از بهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنم. چون آن درمکها پیش او نهادم در ما نگرست پنداشت که ما دیوانه ایم. گفت بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون آیند و نگذاشت که ما به گرمابه در رویم. از آن جا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم. کودکان به بازی میکردند پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ما افتادند و سنگ میانداختند و بانگ میکردند. ما به گوشه ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا مینگریستیم و مکاری از ما سی دینار مغربی میخواست و هیچ چاره ندانستیم جز آن که وزیر ملک اهواز که او را ابوالفتح علی بن احمد میگفتند مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب و هم کرمی تمام به بصره آمده با ابناء و حاشیه و آن جا مقام کرده اما در شغلی نبود. پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود آشنایی افتاده بود و او را با وزیر صحبتی بودی و هر وقت نزد او تردد کردی و این پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند، احوال مرا نزد وزیر باز گفت. چون وزیر بشنید مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنان که هستی برنشین و نزدیک من آی. من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب ندیدم. رقعه ای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از این به خدمت رسم و غرض من دو چیز بود یکی بینوایی دوم گفتم همانا او را تصور شود که مرا در فضل مرتبه ای است زیادت تا چون بر رقعه من اطلاع یابد قیاس کند که مرا اهلیت چیست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم. در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. از آن دو دست جامه نیکو ساختم و روز سیوم به مجلس وزیر شدیم. مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکو منظر و متواضع دیدیم و متدین و خوش سخن و چهار پسر داشت مِهترین جوانی فصیح و ادیب و عاقل و او را رئیس ابوعبدالله احمد بن علی بن احمد گفتندی مردی شاعر و دبیر بود و خردمند و پرهیزکار، ما را نزدیک خویش بازگرفت و از اول شعبان تا نیمه رمضان آن جا بودیم و آن چه آن اعرابی کرای شتر بر ما داشت به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند، خدای تبارک و تعالی ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسیدیم از برکات آن آزاد مرد که خدای عز وجل از آزادمردان خشنود باد.
و بعد از آن که حال دنیاوی ما نیک شده بود هر یک لباسی پوشیدیم روزی به در آن گرمابه شدیم که ما را در آن جا نگذاشتند. چون از در دررفتیم گرمابه بان و هرکه آن جا بودند همه برپای خاستند و بایستادند چندان که ما در حمام شدیم و دلاک و قیم درآمدند و خدمت کردند و به وقتی که بیرون آمدیم هر که در مسلخ گرمابه بود همه برپای خاسته بودند و نمی نشستند تا ما جامه پوشیدیم و بیرون آمدیم و در آن میانه حمامی به یاری از آن خود میگوید این جوانانند که فلان روز ما ایشان را در حمام نگذاشتیم و گمان بردند که ما زبان ایشان ندانیم من به زبان تازی گفتم که راست میگویی ما آنیم که پلاس پارهها در پشت بسته بودیم آن مرد خجل شد و عذرها خواست وا ین هردو حال در مدت بیست روز بود و این فصل بدان آوردم تا مردم بدانند که به شدتی که از روزگار پیش آید نباید نالید و از فضل و رحمت آفریدگار جل جلاله و عم نواله ناامید نباید شد که او تعالی رحیم است.