بسیار می بینیم و می شنویم که عده ای ادعا می کنند تمام مشکلات و بدبختی های ما به این دلیل است که یک حکومت ایدئولوژیک داریم، و اگر در عوض یک حکومت غیر ایدئولوژیک داشتیم این گرفتاری ها از بین می رفت. کسانی که این ادعا را می کنند تعریف دقیقی از حکومت ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک ارائه نمی دهند. صرفا چند مثال می آورند، مثلا جمهوری اسلامی ایران را در کنار اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و آلمان نازی مصداق حکومت های ایدئولوژیک می دانند، و از طرف دیگر ایالات متحده آمریکا و دموکراسی های لیبرال اروپای غربی را به عنوان نمونه های حکومت غیر ایدئولوژیک بر می شمارند.
وقتی سوال می کنیم منظور از حکومت ایدئولوژیک دقیقا چیست، معمولا اینطور پاسخ می دهند که یعنی حکومت یک سری عقاید و باورهایی را به جامعه تحمیل می کند. این تعاریف و دسته بندی ها بیش از آنکه جنبه علمی داشته باشد، خود حاصل یک ایدئولوژی بخصوص است که عده ای تلاش می کنند آن را به تمام دنیا تحمیل کنند. اما می توانیم مطلب را از زاویه دیگری هم ببینیم.
ایدئولوژی اصطلاح جدیدی است که از عصر مدرنیته به اینسو در کشور ما وارد گفتارهای روزمره شده. اما مفهوم آن چیز جدیدی نیست. سابقا همین مفهوم را با نام مذهب می شناختیم. هر انسانی مذهب مشخصی داشت. گاهی افرادی پیدا می شدند که بدعتهای جدیدی در یک مذهب شناخته شده وارد می کردند، و به این ترتیب درون آن مذهب انشعاب می زدند. برخی اوقات هم مذاهب جدیدی پدید می آمد. مذاهب ممکن بود نگاهی فردی یا اجتماعی داشته باشند، اما نهایتا هر مذهبی ابتدا باید توسط افراد پذیرفته می شد، و سپس جنبه اجتماعی پیدا می کرد. و در این فاز دوم، یعنی در بُعد اجتماعی بود که مشخص می شد آیا این مذهب می تواند تداوم یافته و ماندگار شود، یا نه، پس از مدتی منقرض خواهد شد. برخی مذاهب مورد اقبال عمومی قرار نگرفته و خود بخود منقرض می شدند، و برخی هم مورد اقبال عمومی واقع می شدند، اما جامعه انسانهایی که بدان مذهب گرویده بودند، به واسطه عمل به دستورالعملهای آن مذهب به سمت انقراض اجتماعی می رفتند. و حالت سوم هم این بود که مذهبی در تقابل با دیگر مذاهب قرار گرفته و یکی بر دیگری چیره می شد، و لذا ممکن بود پیروان مذهب بخصوصی قتل عام شده و به این ترتیب پرونده آن مذهب بسته شود.
اما چطور شد که ناگهان یک اصطلاح جدید، یعنی ایدئولوژی، وارد زبان و گفتمان ما شد؟
یکی از خصوصیات مدرنیته، تضاد آن با تشکیلات سازمان یافته و قدرتمند کلیسا بود. لذا برای اینکه از تقابل و برخورد مستقیم خودداری کنند، از این شگرد استفاده کردند که مدرنیته را با عنوان مذهب معرفی نکردند. و البته بر خلاف مذاهب سنتی، مدرنیته یک پیغمبر یا پیشوا یا رهبر دینی پیشرو هم نداشت که همه چیز از او شروع شود. برخی پیشوایان مذهبی بودند، مانند مارتین لوتر که مذهب پروتستان را بنیانگذاری کرد. اما متفکرین متعدد دیگری هم بودند که پایه های فکری و عقیدتی و اصولی مدرنیته را تدوین کردند. از جمله اصحاب دایره المعارف، مونتسکیو، ژان ژاک روسو، جان لاک، وُلتر و دیگران. اصول فقهی در سایر مذاهب هم به همین ترتیب در طول زمان و توسط اندیشمندان متعددی تدوین می شد، اما معمولا یک مبدا مشخصی داشت که پیامبر یا قطب یا مرشدی بود که آن مذهب را پایه گذاری کرده بود. این خصوصیت در مدرنیته وجود نداشت، و همین مطلب باعث می شد که مدرنیته در اروپا و غرب بتواند در کنار مذاهب شناخته شده و قدیمی رشد کند.
اما از دل همین مدرنیته لیبرال، نهله های فکری دیگری پدید آمد که اتفاقا از این نظر هم تفاوتی با مذهب نداشتند. مثلا قطب یا مرشد اعظم در مارکسیسم، همان کارل مارکس است. هر چند مارکس نه ادعای پیغمبری داشت، و نه تمایلی داشت که افکار و اندیشه هایش مانند باورهای مذهبی پذیرفته شوند. بطوریکه وقتی متوجه شد مذهبی با نام او در حال شکل گیری است، آن جمله معروف را گفت که: «اگر مارکسیسم این است، پس من خودم مارکسیست نیستم». اما با اینحال مارکسیسم حتی بیش از لیبرالیسم به مذاهب سنتی شباهت یافت. و همینطور فاشیسم و نازیسم که هم چارچوب فکری و عقیدتی داشتند و هم پیشوا و رهبر و مقتدای مشخص.
اما نکته جالب اینجاست که در طول دورانی که مارکسیسم در جهان رو به صعود بود و روز به روز بر دامنه هواداران و پیروانش افزوده می شد، کسی مارکسیسم را با مذهب یکی نمی کرد. اتفاقا برای اینکه مبادا مارکسیسم با مذهب یکی گرفته شود، از همین اصطلاح جدید ایدئولوژی استفاده می کردند. تکلیف مارکسیستها که مشخص بود. قرار بود مارکسیسم تفکری پیشرو و متجدد و ترقی خواهانه باشد، و لذا از نظر مارکسیست ها، چنین تفکر پیشرو و متجددی نمی توانست با افکار ارتجاعی مذهبی یکی باشد. اما نکته جالب تر این بود که لیبرالها و مخالفان مارکسیسم هم آن را مذهب نمی نامیدند. علت هم این بود که در آن زمان مذاهب سنتی متحد لیبرالیسم به شمار می آمدند. به عبارت دیگر، ایمان مردم به مذاهب سنتی مانند سپری بود که سرمایه داری لیبرال را در برابر نفوذ فکری و نرم مارکسیسم حفاظت می کرد. به همین دلیل هم روی اسکناس دلار نوشته بود (In God We Trust). و از طرف دیگر تفکرات شکست خورده ای مانند فاشیسم و نازیسم را هم ایدئولوژی می نامیدند، تا به طریقی میان مارکسیسم و فاشیسم یک رابطه این همانی ایجاد شود. در همان دوران بود که رسانه های لیبرال از طرفی علیه ایدئولوژی و تفکرات دگم سخن می گفتند، و از طرف دیگر نیروهای القاعده و اسامه بن لادن را «مبارزین آزادی» می نامیدند.
اما از زمان فروپاشی شوروی و افول مارکسیسم در جهان، ناگهان مذاهب سنتی هم در زمره ایدئولوژی در آمدند. از اینجا به بعد بود که القاعده و جمهوری اسلامی و طالبان و داعش و مارکسیسم و فاشیسم، همه یک کاسه شدند و با نام «ایدئولوژی» همه را با یک چوب زدند.
اگر از این بازی با کلمات که صرفا با انگیزه های سیاسی صورت می گیرد عبور کنیم، می توانیم نگاهی علمی به این مساله داشته باشیم.
اساسا در ماهیت هیچ تفاوتی میان مذاهب قدیمی و لیبرالیسم و مارکسیسم و غیره وجود ندارد. جوامع انسانی هرگز نمی توانند شکل بگیرند، مگر به دنبال شکل گیری یک سیستم ارزشی و مجموعه اصول و باورهای مشترک میان اعضای جامعه. این سیستم ارزشی و مجموعه اصول همان مذهب است. ایدئولوژی هم نام دیگری است که برای همان مفهوم مذهب آورده اند. مذهب اسلام، مذهب مسیحیت، مذهب لیبرالیسم، مذهب مارکسیسم، و غیره، همگی از مصادیق همان مجموعه اصول و ارزشهایی هستند که اجتماعی از انسانها حول آنها همگرا می شوند.
جوامعی که یک مذهب در آنها رواج دارد را جوامع همگرا می نامیم. در مقابل، جوامعی که بیش از یک مذهب در آنها رواج داشته باشد را واگرا می نامیم.
حال که مفهوم ایدئولوژی را فهمیدیم، می توانیم مفهوم حکومت ایدئولوژیک را بررسی کنیم. اگر حکومت یک مذهب یا ایدئولوژی بخصوص را بصورت ایدئولوژی رسمی خود برگزیند و پذیرش آن ایدئولوژی را برای اعضای جامعه اجباری و الزامی نماید، چنین حکومتی را حکومت ایدئولوژیک می نامیم. پس تفاوتی نمی کند ایدئولوژی رسمی حکومت دین زرتشتی باشد، یا دین مسیحیت، یا دین اسلام، یا لیبرالیسم، یا مارکسیسم، یا فاشیسم. هر کدام از اینها می تواند ایدئولوژی رسمی در یک حکومت ایدئولوژیک باشد.
اما دلیل شکل گیری حکومت های ایدئولوژیک چیست؟ یک دلیل می تواند واگرا شدن جامعه باشد. اگر در جامعه ای بیش از یک ایدئولوژی یا مذهب رواج پیدا کند، طبیعتا واگرایی اجتماعی موجب از هم پاشیدن اجتماعی می شود. بنابراین، یکی از راه های حل این مشکل این است که حکومت یک ایدئولوژی رسمی را برگزیند و تلاش کند تمام جامعه را حول همان ایدئولوژی یا مذهب رسمی همگرا کند. اما این تنها راه حل نیست.
اتفاقا در طول تاریخ بشریت، ما ایرانیان اولین تمدنی بوده ایم که یک امپراطوری متشکل از جوامع واگرا داشتیم، بدون اینکه نیازی باشد متوسل به حکومت ایدئولوژیک بشویم. شاهنشاهی هخامنشی در دل خود جوامعی با مذاهب متعدد داشت، و در عین حال اولین حکومتی در جهان بود که تساهل در آن وجود داشت. پس این ادعا که همه حکومت ها ایدئولوژیک هستند درست نیست.
در مقابل اما حکومت ساسانیان یک حکومت ایدئولوژیک بود که در آن دین زرتشتی مذهب رسمی حکومت محسوب می شد. ساسانیان اجازه ترویج مذاهب دیگر را نمی دادند، و در مواردی حتی اقدام به نسل کشی هم می کردند تا جلوی شیوع و ترویج افکار و اندیشه های غیر زرتشتی گرفته شود. بعنوان مثال سرکوب شدید پیروان مذهب مزدکی به همین دلیل بود. هدف از این سیاست همگرا نگه داشتن جامعه ایران بود.
حکومت از زمان ورود اسلام در ایران همواره درجاتی از تساهل را در خود داشت، تا زمانی که مدرنیته وارد ایران شد و انقلاب مشروطه به وقوع پیوست. با برقراری نظام مشروطه، تضادهای ناشی از واگرایی جامعه ایران به یک معضل بزرگ تبدیل شد. کشور از هم پاشید، و تنها راه احیای ایران برچیده شدن بساط دموکراسی بود که در زمان رضاشاه اتفاق افتاد. اما همانطور که قبلا گفتیم، دیکتاتوری پهلوی تفاوتهای ماهوی عمیقی با پادشاهی های مقتدری که قبلا در ایران ظهور کرده بودند داشت. نظام دیکتاتوری از درون دموکراسی زاده می شود و هدف آن همگرا کردن باورها و افکار عمومی در جوامعی است که ماهیتی واگرا دارند.
حال باید ببینیم آیا این ادعا که دموکراسی لیبرال حکومتی غیر ایدئولوژیک است تا چه حد صحت دارد. فرض اساسی دموکراسی با حق رای عمومی این است که اکثریت جامعه لااقل در تصمیمات اساسی می توانند به توافق برسند. اما این فرض الزاما درست نیست. ما در ایران بارها شرایطی را تجربه کرده ایم که این فرض اشتباه از آب در آمده است. این فرض فقط و فقط در جوامع همگرا می تواند درست باشد. برخلاف ادعا و تصور مرسوم که گفته می شود دموکراسی به معنی حکومت غیر ایدئولوژیک است، اتفاقا دموکراسی بدون ترویج یک ایدئولوژی رسمی هرگز نمی تواند پایدار بماند. دموکراسی تنها در جوامع همگرا می تواند پایدار باشد. در جوامع واگرا، برای گذار به دموکراسی ناچارا باید یک دوره دیکتاتوری وجود داشته باشد که از طریق فرآیند ملت سازی، یک جامعه همگرا تولید کند. و با توجه به ماهیت واگرای جامعه ایران، حرکت به سوی دموکراسی قطعا به معنی حرکت به سوی دیکتاتوری است.
تنها راهی که یک جامعه واگرا می تواند حکومتی غیر ایدئولوژیک داشته باشد، از طریق نظام حکومت پادشاهی است. و منظور از پادشاهی همان تعریف کلاسیکی است که ارسطو در تقسیم بندی انواع حکومت ارائه داده بود، و البته ارسطو میان پادشاهی و خودکامگی تمایز قایل می شد. تعریف تئوریکی که ارسطو از حکومت خودکامه ارائه می داد به مفهوم دیکتاتوری که ما امروز می شناسیم نزدیکتر است. تا زمانی که افکار و آرای عمومی در جهت گیری های حکومت موثر باشد، قطعا حکومت ناچار است یک ایدئولوژی رسمی را به اکثریت جمعیت بقبولاند. لذا پذیرش حق رای عمومی به معنی پذیرش شیوع شیوه های پروپاگاندا، تبلیغات مذهبی (از جمله مذهب لیبرالیسم) و حتی سانسور و آزار متفکرین غیر همسو با هیات حاکمه است. نظام دموکراسی از همان ابتدا ماهیت سرکوبگر داشته، و یکی از اولین قربانیان آن هم سقراط، اندیشمند بزرگ یونانی بود.
نتیجه گیری نهایی از این مباحث این می شود که هرچند همه حکومت ها الزاما ایدئولوژیک نیستند، اما حکومت های مدرن بدون استثنا ماهیت ایدئولوژیک دارند. پس تفاوت ها در ایدئولوژی مورد پذیرش در حکومت ها است، و نه اینکه یکی ایدئولوژیک است و دیگری غیر ایدئولوژیک.
بنابراین، اگر واقعا به دنبال حکومت غیر ایدئولوژیک هستیم، بهتر است به تاریخ خودمان نگاه کنیم، تا اینکه چشممان به نظام های حکومتی غربی باشد که خودشان هزار و یک مشکل دارند. این الگوهای غربی تا امروز نه تنها دردی از ما دوا نکرده اند، که مشکلات جدیدی هم بر مشکلات قبلی ما افزوده اند. به قول حافظ:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد