مدتی پیش ویدیویی دیدم که در فضای مجازی دست به دست می شد. هموطنی بود که به خارج از ایران مسافرت کرده بود. ابتدای ویدیو کمی فحش و ناسزا به مسلمانانی می دهد که به سفر حج و زیارت خانه خدا می روند. بعد دوربین گوشی اش را چرخاند و مشخص شد در یک مشروب فروشی ایستاده. همینطور که قفسه های طویل که انواع و اقسام مشروبات الکلی در آنها چیده شده بود را نشان می داد، می گفت: "خونه خدا اینجاست..."
همچنین اخیرا از عزیزی شنیدم یکی از بستگانشان در مجلس بزمی بوده که در آن برای تفریح آتشی هم روشن کرده بودند. گویا آتش نسبتا مفصلی هم بوده، مشابه آن آتش هایی که در چهارشنبه سوری درست می کنند و زبانه هایش به اندازه قد یک انسان بالغ بالا می رود. خلاصه این هموطن از شدت مستی رقصان رقصان داخل آتش می افتد و تمام بدنش به شدت می سوزد. به مزاح گفتم: "باز بگویید شراب خواران در آتش جهنم نمی سوزند".
در همین مورد داستانی زیبا و بسیار جالب در شاهنامه فردوسی آمده که مربوط به دوران بهرام گور، پادشاه بزرگ ایران در سلسله ساسانیان است. اما پیش از پرداختن به آن داستان، خوب است بدانیم داستان تاجگذاری و سلطنت بهرام گور هم حکایت جذاب و جالبی دارد.
پدر بهرام گور پادشاهی بود به نام یزدگرد بزه گر. در دوران پادشاهیش به قدری ظلم و بیداد کرده بود که وقتی با جفتک اسبی سرکش هلاک می شود، بزرگان و موبدان ایران یکصدا می شوند که ما دیگر پادشاهی از نسل و تخم یزدگرد بزه گر نمی خواهیم.
بهرام گور خود مورد غضب پدرش واقع شده بود و در زمان مرگ پدر در یمن ساکن شده بود. با کمک سپاهی از اعراب و تازیان یمنی به پایتخت می تازد و ادعا می کند که پادشاهی ایران حق اوست، و اگر کسی مخالف این مطلب است باید دلایلشان را برای وی توضیح دهند. به همین دلیل بزرگان ایران ترتیبی می دهند تا هر کسی مورد ظلم و ستم یزدگرد پدر بهرام گور واقع شده بود در دشتی جمع شوند:
بزرگان به پاسخ بیاراستند
بسی خسته دل پارسی خواستند
ز ایران کرا خسته بد یزدگرد
یکایک بران دشت کردند گرد
بریده یکی را دو دست و دو پای
یکی مانده بر جای و جانش به جای
یکی را دو دست و دو گوش و زبان
بریده شده چون تن بیروان
یکی را ز تن دور کرده دو کَفت
ازان مردمان ماند منذِر شگَفت (منذر از سرداران عرب تازی و یار بهرام بود)
یکی را به مسمار کنده دو چشم
چو منذر بدید آن برآورد خشم
بهرام که این درجه از ظلم و بیداد پدرش را می بیند بر روان پدرش لعنت می فرستد:
غمی گشت زان کار بهرام سخت
به خاک پدر گفت کای شوربخت
اگر چشم شادیت بر دوختی
روان را به آتش چرا سوختی
بعد رو به ایرانیان می کند و می گوید که از کرده پدرش ناخشنود است، و خودش هم طعم ظلم او را چشیده، و هر بدی که پدر کرده، پسر جبران خواهد کرد و جز با عدل و داد پادشاهی نخواهد کرد. همچنین پیشنهاد می دهد برای اینکه ثابت شود چه کسی بر تاج و تخت پادشاهی سزاوارتر است، دو شیر درنده را در دو طرف تخت پادشاهی ببندند و تاج را هم روی تخت و میان آن دو شیر قرار دهند. هر مردی که توانست به میان دو شیر رفته و روی تخت نشسته و تاج بر سر نهد را به پادشاهی بپذیرند. همچنین تاکید می کند اگر پیشنهادش را نپذیرند با سپاه تازیان که همراه او بودند بر ایران تاخته و با زور تاج و تخت را تصاحب خواهد کرد.
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردنکشی را همال
به جایی که چون من بود پیش رو
سنان سواران بود خار و خو
من و منذر و گرز و شمشیر تیز
ندانند گردان تازی گریز
برآریم گرد از شهنشاهتان
همان از بر و بوم وز گاهتان
کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید
بدین داوری رای فرخ نهید
بگفت این و برخاست و در خیمه شد
جهانی ز گفتارش آسیمه شد
بزرگان ایران می بینند حرف حق می زند و همچنین قول داده پادشاهی عادل و دادگر باشد. پس پیشنهاد را می پذیرند.
به ایران رد و موبدان هرک بود
که گفتار آن شاه دانا شنود
بگفتند کین فرِّه ایزدیست
نه از راه کژی و نابخردیست
نگوید همی یک سخن جز به داد
سزد گر دل از داد داریم شاد
شخص دیگری که مدعی تاج و تخت بود خسرو نام داشت. وقتی خسرو چشمش به آن دو شیر درنده می افتد وحشت کرده و اصرار می کند که بهرام نفر اولی باشد که جلو می رود. بهرام هم جلو رفته با گرز بر سر شیرها کوبیده و هلاکشان می کند. به این ترتیب پادشاهی بهرام گور آغاز می شود.
همی رفت با گرزهٔ گاوروی
چو دیدند شیران پرخاشجوی
یکی زود زنجیر بگسست و بند
بیامد بر شهریار بلند
بزد بر سرش گرز بهرام گرد
ز چشمش همی روشنایی ببرد
بر دیگر آمد بزد بر سرش
فرو ریخت از دیده خون از برش
جهاندار بنشست بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن دلفروز تاج
اما داستان اصلی که می خواهیم بازگو کنیم مربوط به شرب خمر و نوشیدن شراب است.
روزی بهرام گور صبح که از خواب بیدار می شود و شراب می طلبد:
چو بنشست می خواست از بامداد
بزرگان لشکر برفتند شاد
همان زمان مردی از بزرگان سر می رسد و برای شاه میوه می آورد.
بیامد همانگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد چندی ز ده
شتربارها نار و سیب و بهی
ز گل دستهها کرده شاهنشهی
بهرام گور هم او را حسابی تحویل می گیرد.
جهاندار چون دید بنواختش
میان یلان پایگه ساختش
نام این فرد هم کبروی بود.
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام کبروی بود
این کبروی گویا از آن عرق خورهای قهار هم بوده و به قول امروزیها بدجوری خر خوری می کرده!
به روی جهاندار جام نبید
دو من را به یکبار اندر کشید
تازه بعد از اینکه دو من شراب را یک نفس سر کشیده، گویا گرم شده برای دورهای بعدی...
چو شد مرد خرم ز دیدار شاه
ازان نامداران و آن جشنگاه
یکی جام دیگر پر از می بلور
به دلش اندر افتاد زان جام شور
باز هم از رو نرفته و جامی دیگر می گیرد.
ز پیش بزرگان بیازید دست
بدان جام می تاخت و بر پای جست
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کبروی نام
به روی شهنشاه جام نبید
چو من درکشم یار خواهم گزید
و به این ترتیب هفت جام که هرکدام پنج من شراب داشتند را سر می کشد.
به جام اندرون بود می پنج من
خورم هفت ازین بر سر انجمن
پس انگه سوی ده روم من به هوش
ز من نشنود کس به مستی خروش
چنان هفت جام پر از می بخورد
ازان می پرستان برآورد گَرد
بعد از این خر خوری و هنگامی که حسابی مست لایعقل شده بود از آن مجلس بیرون می زند و به سوی دشت می رود.
به دستوری شاه بیرون گذشت
که داند که می در تنش چون گذشت
وزان جای خرم بیامد به دشت
چو در سینهٔ مرد، می گرم گشت
برانگیخت اسپ از میان گروه
ز هامون همی تاخت تا پیش کوه
به پای کوه که میرسد گویا خواب او را فرا می گیرد، پس پیاده شده و پای همان کوه می خوابد.
فرود آمد از باره جایی نهفت
یله کرد و در سایهٔ کوه خفت
اما وقتی خواب بوده، کلاغی از کوه پایین آمده و چشمانش را بیرون کشیده و می خورد. به این ترتیب این مرد می میرد.
ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه
دو چشمش بکند اندران خوابگاه
همی تاختند از پساندر گروه
ورا مرده دیدند بر پیش کوه
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسپ او ایستاده به راه
برو کهترانش خروشان شدند
وزان مجلس و جام جوشان شدند
وقتی خبر حادثه را به بهرام گور می رسانند بسیار تحت تاثیر قرار گرفته و دستور می دهد شرب خمر را بر همگان حرام است.
چو بهرام برخاست از خوابگاه
بیامد بر او یکی نیکخواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندست در پیش راغ
رخ شهریار جهان زرد شد
ز تیمار کبروی پر درد شد
همانگه برآمد ز درگه خروش
که ای نامداران با فر و هوش
حرامست می در جهان سربسر
اگر زیردستست گر نامور
به این ترتیب تا حدود یک سالی شراب خواری در ایران ممنوع بود.
برینگونه بگذشت سالی تمام
همی داشتی هرکسی می حرام
همان شه چو مجلس بیاراستی
همان نامهٔ باستان خواستی
تا اینکه روزی پیرزنی پسرش را که کفش دوزی فقیر بوده زن می دهد. بر مادر مشخص می شود که پسرش به قدری خجالتی و بزدل است که حتی توان همبستر شدن با همسرش را هم ندارد. این مادر برای علاج خوی ضعیف و بزدل و خجالتی پسرش، برای او شراب تجویز می کند!
چنین بود تا کودکی کفشگر
زنی خواست با چیز و نام و گهر
نبودش دران کار افزار سخت
همی زار بگریست مامش ز بخت
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندر کشید
به پور جوان گفت کاین هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کندکان سنگ
پسر کفش دوز هم هفت هشت جام شراب را سر می کشد و سرش که گرم می شود حسابی جسور و شجاع می شود!
بزد کفشگر جام می هفت و هشت
هماندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد
و البته خجالتش هم می ریزد و سراغ همسرش می رود...
وزان جایگه شد به درگاه خویش
شده شاددل یافته راه خویش
اما گویا زیادی جسور شده بود، طوریکه بعد به محل نگهداری شیرهای پادشاه رفته و یکی از شیرها را بیرون کشیده و سوارش می شود!!
چنان بد که از خانه شیران شاه
یکی شیر بگسست و آمد به راه
ازان می همی کفشگر مست بود
به دیده ندید آنچ بایست بود
بشد تیز و بر شیر غران نشست
بیازید و بگرفت گوشش به دست
بران شیر غران پسر شیر بود
جوان از بر و شیر در زیر بود
همی شد دوان شیروان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند
بیامد دوان تا در بارگاه
شیربان این صحنه را می بیند و مطلب را به شاه گزارش می کند.
چو آن شیربان جهاندار شاه
بیامد ز خانه بدان جایگاه
یکی کفشگر دید بر پشت شیر
نشسته چو بر خر سواری دلیر
بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندر آمد به نزدیک شاه
بگفت آن دلیری کزو دیده بود
به دیده بدید آنچ نشنیده بود
شاه بسیار متحیر می شود و از اطرافیانش می خواهد تا آمار آن مرد کفش دوز را بگیرند ببینند آیا از نژاد پادشاهان و پهلوانان نامی است که اینطور از شیر مانند خر سواری می گیرد؟!
جهاندار زان در شگفتی بماند
همه موبدان و ردان را بخواند
به موبد چنین گفت کاین کفشگر
نگه کن که تا از که دارد گهر
مادر کفش دوز مُقُر می آید و اعتراف می کند که به پسرش شراب داده تا شرم و بی عرضگی و ترس و بزدلی او را درمان کند، بلکه از این طریق عرضه داشته باشد بچه ای درست کند و نسلش ادامه داشته باشد!
همان مادرش چون سخن شد دراز
دوان شد بر شاه و بگشاد راز
نخست آفرین کرد بر شهریار
که شادان بزی تا بود روزگار
چنین گفت کاین نورسیده به جای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای
به کار اندرون نایژه سست بود
دلش گفتی از سست خودرست بود
بدادم سه جام نبیدش نهان
که ماند کس از تخم او در جهان
هماندر زمان لعل گشتش رخان
نمد سر برآورد و گشت استخوان
و اینکه هیچ اصل و نسب پهلوانی یا اشرافی هم ندارد، بلکه تمام آن شگفتی کار همان سه گیلاس شراب بوده!
نژادش نبد جز سه جام نبید
که دانست کاین شاه خواهد شنید
و شاه که این داستان را می شنود به خنده افتاده و دستور می دهد از آن به بعد نوشیدن شراب مجددا آزاد شود.
بخندید زان پیرزن شاه گفت
که این داستان را نشاید نهفت
به موبد چنین گفت کاکنون نبید
حلالست میخواره باید گزید
اما به شرطی که به اندازه بخورند. طوری که شیر را رام کنند، نه آنقدر زیاده روی کرده و خر خوری کنند که یک کلاغ سیاه بی مقدار چشمانشان را از کاسه در آورده و جانشان را بگیرد.
که چندان خورد می که بر نره شیر
نشیند نیارد ورا شیر زیر
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه
همی برکَنَد رفته از نزد شاه
خروشی برآمد هم آنگه ز در
که ای پهلوانان زرین کمر
به اندازه بر هرکسی می خورید
به آغاز و فرجام خود بنگرید
چو میتان به شادی بود رهنمون
بکوشید تا تن نگردد زبون