جامعه ایران مصداق کامل یک جامعه واگرا و پیچیده است. شکاف های اجتماعی در جامعه ایران با چشم غیر مسلح و با سهولت و سادگی قابل مشاهده اند. هرچند هنوز اصطلاح عوامانه و عوام فریبانه و بی معنای «مردم» برای نادیده گرفتن تمام این پیچیدگی ها و شکاف ها، رایج ترین و متواتر ترین کلمه در ادبیات سیاسی ایران است!
یکی از شکاف های اجتماعی در ایران شکاف میان دو قشر سکولار و مذهبی ارزشی است. می گوییم مذهبی ارزشی چون سکولار هم خود نوعی مذهب است. سکولار می تواند مسلمان سکولار یا مسیحی سکولار باشد، یا حتی به قول امروزی ها آگنوستیسیست سکولار یا آتئیست سکولار. بنابراین اینطور نیست که دو گروه «مذهبی» در مقابل «غیرمذهبی» داشته باشیم. به گواه قرآن حتی کفر هم نوعی دین است.
قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ﴿۱﴾ا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ ﴿۲﴾وَلَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ ﴿۳﴾وَلَا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ ﴿۴﴾وَلَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ ﴿۵﴾ لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ ﴿۶﴾
سوره ۱۰۹: الكافرون
صرف نظر از تضاد آشکاری که میان مسلمان و کافر هست، حتی مسلمانان هم به دو دسته سکولار و ارزشی تقسیم می شوند.
این تضاد میان مسلمان سکولار و مسلمان ارزشی چیزی نیست که امروز یا بعد از انقلاب اسلامی یا بعد از انقلاب مشروطه پدید آمده باشد. ریشه های این تضاد را در تاریخ کهن ایران به سادگی می توان مشاهده کرد.
یک نمونه قابل توجه از نگاه ارزشی در تاریخ ادبیات فارسی، ناصرخسرو قبادیانی است که در قرن پنجم هجری می زیسته و یکی از باسوادترین شخصیت های تاریخ ایران و اسلام و جهان محسوب می شود. ناصرخسرو کسی بود که در زمان خود کار دیوانی می کرده و در واقع یکی از تکنوکرات های مسلط بر امور و رموز و شیوه حکومت داری بوده که از زمان امپراطوری های بزرگ ایرانی پیش از اسلام به یادگار مانده بود.
همچنین ناصرخسرو بر هر دو زبان فارسی و عربی طوری مسلط بود که در هر دو زبان اشعاری درجه یک و بسیار قوی می سرود.
این فخر بس مرا که با هر دو زبان
حکمت همی مرتب و دیوان کنم
ناصرخسرو پیرو مذهب شیعه اسماعیلی بود و در میان پیروان این مذهب به بالاترین درجه و جایگاه نایل شده بود. در کشمکش میان حکومت شیعی فاطمیان در مصر و شاهنشاهی سلجوقی در ایران، ناصرخسرو با فاطمیان هم دل بود که بازتاب آن را در سفرنامه مشهورش می توان مشاهده کرد.
شاید بتوان گفت ناصرخسرو آدم حسابی ترین شخصیت ارزشی در کل تاریخ ایران بوده.
در یکی از قصیده های مشهورش، ابتدا توصیفی بسیار زیبا و دل انگیز از طبیعت و بهار ارائه می کند:
صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بیدار دارد
به رویش همی بر دمد مشک سارا
مگر راه بر طبل عطار دارد
همی راز گویند تا روز هر شب
ازیرا به بهمن گل آزار دارد
...
ولی نهایتا نتیجه گیری جالبی می کند که گویای نظرگاه و گرایش فکری اوست.
نگه کن شگفتی به مستان بستان
که هر یک چه بازار و کاچار دارد
نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس
به دست اندرون در و دینار دارد
سوی خویش خواند همی بیهشان را
همه سیرت و خوی طرار دارد
بدانی که مست است هر رستنیای
نبینی که چون سر نگونسار دارد؟
نگردد به گفتار مستانه غره
کسی کو دل و جان هشیار دارد
بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا
که هشیار مر مست را خوار دارد
نگه کن که با هر کس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستی مار دارد
یا در جای دیگری می گوید:
گر تو بدانستیئی که فضل تو بر خر
چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟
فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود
عقل و سخن نیست جز که هدیهٔ جبار
عقل و سخن مر تو را به کار کی آید
چون تو به می مست کردهای دل هشیار؟
یا جای دیگر:
آنکه به دین اندر ناید خر است
گرچه مر او را به ستوری رضاست
پر واضح است که از نظر ناصرخسرو هدف از زندگی تنها تفکر و کسب علم و معرفت و عبادت و دیگر کارهای ارزشی است!
ناصرخسرو هیچ ارزشی برای لذت های این دنیایی (سکولار) قایل نیست و همه این لذت ها را معادل مستی و زایل شدن عقل و تفکر و هوش و حواس می داند. تا جایی که حتی غرق شدن در ظاهر زیبای طبیعت و لذت بردن از زندگی تا حد احساس حظ بصری و کیفور شدن از صوت عصافیر و پرندگان را هم نوعی مستی و غفلت از معنا و معنویت می داند.
اما این نگاه ناصرخسرو را مقایسه کنیم با نگاه افصح المتکلمین سعدی شیرازی. اگر ناصرخسرو با قصیده ای از وصف بهار به نکوهش مستی و تمجید از هوشیاری و تفکر و تعقل و به قول ارزشی های امروزی «خودآگاهی» رسیده، سعدی با قصیده دیگری دقیقا عکس آن را بیان می کند!
عَلَم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سرِ ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست
تا رباید کُلَه قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست
طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شُکر آن را که زمین از تب سرما برخاست
این چه بوییست که از ساحت خُلُّخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟
چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تَوَلا برخاست
طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست
موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست
بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست
از زمین نالهٔ عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعرهٔ مستان به ثریا برخاست
عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست
هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست
گوییا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست
هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته، کمربسته چو جوزا برخاست
هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست
با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست
سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست
به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قدِ مستم که چه زیبا برخاست
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست
تُرک عشقش بُنۀ صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست
سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست
نگاه سعدی دقیقا نقطه مقابل نگاه ناصرخسرو است.
ناصرخسرو می گوید:
آنکه همی گندم سازد زخاک
آن نه خدای است که روح نماست
این همه ار فعل خدای است پاک
سوی شما، حجت ما بر شماست
پس به طریق تو خدای جهان
بی شک در ماش و جو و لوبیاست
آنگه دانی که چنین اعتقاد
از تو درو زشت و جفا و خطاست
کارکنان را چو بدانی بحق
آنگه بر جان تو جای ثناست
کار کنی نیز توی، کار کن
کار تو را نعمت باقی جزاست
کار درختان خور و بار است و برگ
کار تو تسبیح و نماز و دعاست
پس ناصرخسرو کار کردن و امور این دنیایی (سکولار) را وظیفه گیاهان و جمادات و لذت بردن و خوشی نمودن را خصلت حیوانات و وحوش و احشام می داند. و کار آدمیان را تسبیح و نماز و دعا و نیایش و تفکر و تعقل و هوشیاری و «خودآگاهی».
اما سعدی می گوید:
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقت است که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
سعدی اولا صوفی و صومعه نشین را به دلیل بیکاری سرزنش می کند.
ثانیا بر خلاف ناصرخسرو که سرخوشی و لذت زندگی را ناشی از بی خردی و بی بهره بودن حیوانات از عقل می داند، سعدی عاقلان را سرزنش می کند که شما از حیوانات هم کمترید که قادر به لذت بردن از زیبایی های زندگی نیستید!
ثالثا، برخلاف ناصرخسرو که تسبیح و نماز و دعا را عملی ممتاز و مختص انسان عاقل و با خرد می داند، سعدی معتقد است کوه و دریا و درختان همه تسبیح گوی جمال مطلق و رحمت بی پایان الهی هستند و کسانی که تصوری غیر از این دارند را عاجز از فهم اسرار می داند.
این تفاوت نگاه در میان بزرگان و صاحب نظران و ادیبان ایرانی با تنوع و گوناگونی بسیار قابل مشاهده است. یعنی ما تنها با دو دیدگاه ارزشی محض و سکولار محض طرف نیستیم. بلکه طیفی گسترده میان این دو دیده می شود.
تقریبا همزمان با ناصرخسرو که احتمالا ارزشی ترین چهره قابل احترام در تاریخ ما است، فخرالدین اسعد گرگانی را می بینیم که با منظومه مثنوی «ویس و رامین» نهایت و انتهای گرایش سکولار در فرهنگ ایرانی را عرضه می کند. طوری که به عرصه پورنوگرافی هم نزدیک می شود.
گوا کردند یزدان جهان را
همیدون اختران آسمان را
وزان پس هر دوان با هم بخفتند
گذشته حالها با هم بگفتند
به شادی ویس را بد شاه در بر
چو رامین را دو هفته ماه در بر
در آورده به ویسه دست رامین
چو زرین طوق گرد سرو سیمین
گر ایشان را بدیدی چشم رضوان
ندانستی که نیکوتر ازیشان
همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالین پر از مشک و ز عنبر
شکرشان در سخن همراز گشته
گهرشان در خوشی انباز گشته
لب اندر لب نهاده روی بر روی
در افگنده به میدان از خوشی گوی
ز تنگی دوست را در بر گرفتن
دو تن بودند در بستر چو یک تن
اگر باران بر آن هر دو سمن بر
بباریدی نگشتی سینه شان تر
دل رامین سراسر خسته از غم
نهاده ویس دل بر وی چو مرهم
ز نرگس گر زیان بودی فراوان
زیانی را ز شکر خواست تاوان
به هر تیری که ویسه بر دلش زد
هزاران بوسه رامین بر گُلش زد
چو در میدان شادی سر کشی کرد
کلید کام در قفل خوشی کرد
بدان دلبر فزونتر شد پسندش
کجا با مِهر یزدان دید بندش
بسفت آن نغز درّ پر بها را
بکرد آن پارسا نا پارسا را
چو تیر از زخمگاه آهیخت بیرون
نشانه بود و تیرش هر دو پر خون
به تیرش خسته شد ویس دلارام
برآمد دلش را زان خستگی کام
چو کام دل برآمد این و آن را
فزون شد مهربانی هردوان را
وزان پس همچنان دو مه بماندند
بجز خوشی و کام دل نراندند
مشخص است که فخرالدین اسعد گرگانی این توصیفات و صحنه آرایی و تصویرگری را با این نیت ارائه کرده که خواننده از تماشای آن و تصور آن لذت ببرد. هیچ پیام و نماد و پند و نصیحت و غیره ای در پس آن نهفته نیست. همه داستان همین است که هست! اینجا محتوا همان فرم است و فرم هم ساده و بدون پیچیدگی.
اما وقتی به نظامی گنجوی می رسیم، این شیوه اندکی تعدیل می شود. لیکن همان اندکی تعدیل، دنیایی کاملا متفاوت خلق می کند که فضای بسیار دلنشین و جذاب قصه گویی های نظامی است. سخن نظامی از طرفی سکولار و این دنیایی است و به قول خودش «بزم نامه» است. اما در پس آن بزم و طرب و عیش و نوش و مدهوشی همیشه حکمتی عمیق و موثر قرار دارد. نظامی فرم و محتوا را یکی کرده، طوری که زیبا و دلنشین است و هم پر مغز و سنگین!
از آن سو، شعر عطار ادامه نگاه ناصرخسرو است، اما بسیار پخته تر و ظریف تر. مولانا هم ادامه عطار است، لیکن در اوج پختگی و همچون اقیانوسی بیکران از حکمت و معرفت.
وقتی به حافظ می رسیم، نگاه نظامی و سعدی کاملا غالب شده، اما سخن رندانه حافظ نگاه ارزشی را هم درون خود حل کرده. گویی حافظ جادوگری است که اضداد را در لایه های مختلف شعر خود گنجانیده و پیداست که اگر چه تمایلش به سعدی بیشتر بوده، اما ارادتش به مولانا را هم نمی توانسته مخفی نماید!
دعوای سکولار و ارزشی تاریخی طولانی دارد و نه آنطور که ارزشی ها تصور می کنند «سکولار» یعنی غربزده وغربگدا و غربگرا و سلبریتی پرست و دشمن خدا و خائن به کشور، و انه آنطور که سکولارها تصور می کنند «ارزشی» یعنی طالبان و داعش و ضد ایرانی و ضد انسانی و ضد زن و ضد زندگی!!
هر دو دیدگاه کاملا ایرانی اند و هواداران خود را از میان اقشار مختلف خواص و عوام دارند و داشته اند.
این دعواهای سیاسی که امروز مشاهده می کنیم هیچ ارتباطی به اصل دعوای سکولار و ارزشی ندارد. اصلا ریشه و علت اصلی دعواهای سیاسی امروز ماهیت عقیدتی ندارد. این دعواها تماما بر سر تصاحب منابع رانتی است که عده ای مفت خور از هر دو جناح سیاسی برای آن خیز برداشته اند.
شکاف اجتماعی سکولار و ارزشی تنها بستری است که رانت جویان از آن برای تولید تنش سیاسی و تصاحب منابع رانتی استفاده می کنند.
وقتی به این نکته توجه کنیم، متوجه می شویم که اتفاقا هیچکدام از دو جناح سیاسی به دنبال «جذب حداکثری» نیستند! چون جذب حداکثری یعنی رقابت حداکثری برای تصاحب رانت ها!
هر دو جناح سیاسی نهایتا به دنبال تولید نفرت و بیرون راندن رقبا از دایره تنگی که با نام مستعار «مردم» تعریف می کنند هستند. در ادبیات سیاسی ایران «مردم» یعنی دو چیز:
1- اول یعنی گوشت دم توپ برای لشکر کشی خیابانی و عربده کشی مجازی.
2- یعنی متقاضیان اصلی رانت که بعد از همه دعواها به مرادشان می رسند!