سپهر سمیعی
سپهر سمیعی
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

رمز ماندگاری و جاودانگی تمدنها


پیشتر درباره ظهور و سقوط تمدنها گفتیم که چطور متولد شده، رشد کرده و به بلوغ می رسند، و نهایتا چطور دچار زوال و اضمحلال می گردند. همچنین گفتیم که از میان تمام تمدنهایی که آمده و رفته اند، آنهایی که ماندگار شده اند همانهایی بوده اند که موفق به تشکیل امپراطوری شده اند. اما تشکیل امپراطوری شرط کافی برای جاودانگی یک تمدن نیست. بعنوان مثال، امپراطوری مغولها بزرگترین امپراطوری در کل تاریخ بشر بوده است. اما امروزه چیزی به نام تمدن مغولی نداریم. همین مغولها وقتی ایران را با قدرت نظامی فتح کردند، در واقع از نظر فرهنگی مغلوب شدند. بطوریکه زبان دربارشان فارسی بود و بسیاری از آنان دین اسلام را پذیرفتند.

ایرانیان اولین تمدن جهان بودند که موفق به تشکیل امپراطوری شدند. بارها از نظر نظامی مغلوب تمدنها و امپراطوری های دیگر شدند، اما باز همچون ققنوس سر از خاکستر برداشته و حیاتی دوباره پیدا کردند. اول نوبت اسکندر مقدونی بود، بعد حمله اعراب، بعد حمله مغولها، بعد تیمور لنگ، این اواخر هم که نوبت ترکتازی اروپاییها و آمریکاییها بود. اما چه عاملی باعث شد تا تمدنی ایرانی مانند تمدن مغولی در عرصه فرهنگی مغلوب نشده و هربار زمینه برای احیای سیاسی و جغرافیایی تمدن ایرانی فراهم شود؟

رمز ماندگاری و جاودانگی تمدنها قطعا نمی تواند در عوامل عینی باشد، زیرا با سقوط یک امپراطوری و مغلوب شدن تمدن آن، عوامل عینی بکلی ناپدید شده و پایبندی به قوانین، هنجارها، اسطوره ها و ارزشهای تمدن مغلوب و شکست خورده قطعا نمی تواند از روی فرصت طلبی یا به قول معروف نان را به نرخ روز خوردن باشد.

پس قطعا عاملی ذهنی کلید این معماست. نیرویی که دلها را گرم کرده و با وجود تمام موانع و مشکلات اجازه نداده یاد و خاطره تمدن مغلوب از میان برود. وقتی ذهنیتی محکم و استوار باقی بماند، یا حتی موقتا ضعیف شود اما در طول زمان مجددا قدرت بگیرد، همین ذهنیت نهایتا می تواند عینیت بیرونی را هم تغییر دهد. همانطور که بارها شنیده ایم:

إنّ الحیاة عقیدة و جهاد

شواهدی هست که نشان می دهد هسته مرکزی و عصاره این عامل ذهنی ماهیت زیبایی شناسی دارد.

بعنوان مثالی ملموس که برای ما ایرانیان همین امروز هم قابل تجربه است، می توانیم به مقدمه کتاب خسرو و شیرین اشاره کنیم. بعد از سقوط ایران به دست اعراب و غالب شدن فرهنگ عرب، جو سیاسی و اجتماعی از یک نظر شباهت زیادی به وضعیت امروز ما داشت. درست مانند امروز که غربگرایان فرهنگ ایرانی را عقب مانده دانسته و فرهنگ غربی را متجدد و مترقی می دانند و تقابل فرهنگ ایرانی در برابر فرهنگ غربی را تقابل سنت و مدرنیسم تعبیر می کنند، در آن زمان هم فرهنگ ایرانی را عقب مانده، ارتجاعی، کفرآمیز و آیین آتش پرستی و شرک می دانستند. در قرن پنجم هجری حکیم توس فردوسی شاهکاری به نام شاهنامه را آفرید که اسطوره های ایرانی پیش از اسلام را زنده و جاودانه کرد. بعد از فردوسی نوبت حکیم گنجه نظامی بود تا کار بزرگ فردوسی را ادامه دهد، یا به قول امروزی ها خط را نگه دارد!

نظامی نقل می کند که دوستی صمیمی و عالِم و با سواد داشته که بسیار مومن و مذهبی و متعصب هم بوده. وقتی خبر به گوش این فرد می رسد که نظامی مشغول نوشتن منظومه خسرو و شیرین است بسیار آشفته و عصبانی می شود و نزد نظامی میاید تا او را سرزنش کند.

در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
گهی برج کواکب می‌بریدم
گهی ستر ملایک می‌دریدم
یگانه دوستی بودم خدائی
به صد دل کرده با جان آشنائی
تعصب را کمر در بسته چون شیر
شده بر من سپر بر خصم شمشیر
در دنیا بدانش بند کرده
ز دنیا دل بدین خرسند کرده
شبی در هم شده چون حلقه زر
به نقره نقره زد بر حلقه در
درآمد سر گرفته سر گرفته
عتابی سخت با من در گرفته

با طعنه به نظامی می گوید احسنت! آفرین! دستت درد نکند! چشمم روشن! بعد از چهل سال عمر با آبرو و عزت چرا می خواهی آبرویت را یک شبه به باد بدهی؟!

که احسنت ای جهاندار معانی
که در مُلک سخن صاحبقرانی
پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه در این حرف ورق مال

تو که دین داری و زهدت تا امروز مانند این بوده که با اخلاص و استقامت روزه ات را تا آخر گرفته ای، حالا چرا می خواهی با مرده خواری افطار کنی؟!

درین روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای

به قول امروزی ها، تو که انسان آزاده ای بودی! چرا شرافت خودت را به پشیزی می خواهی بفروشی؟!

نکرده آرزو هرگز ترا بند
که دنیا را نبودی آرزومند
چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنج‌نامه

چرا می خواهی افکار ارتجاعی و پوسیده قدیمی را با هنر خودت لای زرورق بپیچی؟!

مسی را زر بر اندودن غرض چیست
زر اندر سیم‌تر زین می‌توان زیست
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخن گویان دهری؟

به جای این حرفها بیا از مدرنیسم بنویس! آن سنتها و عقاید پوسیده را دور بریز و بیا از تجدد و ترقی خواهی بگو! چرا می خواهی رسم آتش پرستان جاهل را زنده کنی؟

درِ توحید زن کاوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری

بیا کنار مردم! اگر از این حرفهای کهنه و مرتجعانه بزنی روشنفکران جامعه دیگر تو را تحویل نخواهند گرفت!

سخندانان دلت را مُرده دانند
اگر چه زند خوانان زنده خوانند

نظامی در پاسخ می گوید:

ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئی نکردم هیچ در کار
ز شیرین کاریِ شیرینِ دلبند
فرو خواندم به گوشش نکته‌ای چند
وزان دیبا که می‌بستم طرازش
نمودم نقش‌های دل نوازش

یعنی نظامی در پاسخ چند بیتی از قصه خسرو و شیرین را انتخاب کرده و برای دوستش می خواند. از شیرین کاری های شیرین و از دلربایی هایش می گوید. به این ترتیب جلوه ای از زیبایی آن داستان قدیمی را بر رفیق تجدد خواهش نمایان می کند. واکنش رفیقش بعد از شنیدن چند بیت از داستان خسرو و شیرین بسیار دیدنی است!

چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فرو ماند از سخن چون نقش بر سنگ
بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی
زبانت کو که احسنتی بگوئی

یعنی او از دیدن تصاویری که نظامی از جلال و شکوه عصر شاهنشاهی خسرو پرویز، و در واقع تمدن ایرانی پیش از اسلام روایت کرده بود آنچنان بهت زده می شود که در جا خشکش می زند! نظامی هم که متوجه این قضیه می شود، می پرسد: چی شد؟! چرا ساکت ماندی؟! زبان نداری که بگویی احسنت؟!

به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را

یعنی رفیقش می گوید وقتی داستان شیرین را شنیدم از بس به کامم شیرین بود که زبانم را هم قورت دادم!

چنین سحری تو دانی یاد کردن
بتی را کعبه‌ای بنیاد کردن
مگر شیرین بدان کردی دهانم
که در حلقم شِکَر گردد زبانم
اگر خوردم زبان را من شِکَروار
زبانِ چون توئی بادا شِکَربار

بعد به پای نظامی میافتد که حالا که نوشتن این داستان را شروع کرده ای باید به هر قیمتی شده تا آخر ادامه اش بدهی!

به پایان بر چو این ره بر گشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی
در این گفتن ز دولت یاریَت باد
برومندی و برخورداریَت باد
چرا گشتی درین بی‌غوله پا بست
چنین نقد عراقی بر کف دست

بعد همان فرد مدرنیست ضد سنت که آنطور ذهنیتی توام با نفرت و انزجار از ایران قبل از اسلام داشت، آنچنان محو زیبایی محض می شود که اصرار می کند تا نظامی تمام توانش را به کار بندد تا فرهنگ ایرانی را دوباره احیا کند!

رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای
فُرُس بیرون فِکن میدان فراخست
تو سرسبزی و دولت سبز شاخست

می گوید که در این دوره و زمانه چنین زیبایی هایی دیگر وجود ندارد.

زمانه نغز گفتاری ندارد
و گر دارد چو تو باری ندارد

پس تو باید این زیبایی ها را احیا کنی و نگذاری چند جغد بد صدا که عرصه را خالی دیده اند به اسم مدرنیته و مدرنیسم مملکت ما را تسخیر کنند.

همائی کن برافکن سایه برکار
ولایت را به جغدی چند مسپار

این بی هنرها در مقابل هنر تو مانند نور یک چراغ در مقابل نور خورشید هستند. زرق و برق تمدن مدرن بسیار سطحی و موقتی است، لذا هرگز در طولانی مدت توان تقابل و رقابت با عظمت و شکوه تمدن ایرانی را ندارد.

چراغند این دو سه پروانه خویش
پدیدار آمده در خانه خویش
دو منزل گر شوند از شهر خود دور
نبینی هیچ کس را رونق و نور
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا به مغرب روشناسی

حالا که تو پا پیش گذاشته ای، اینها باید بروند پی کارشان و دکان کاسبی خود را تعطیل کنند.

چو تو حالی نهادی پای در پیش
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش
هم آفاق هنر یابد حصاری
هم اقلیم سخن بیند سواری


تمدن ایرانیزیبایی شناسینظامیفرهنگسنت و مدرنیسم
علوم انسانی - اقتصاد - اقتصاد سیاسی - جامعه شناسی - علم سیاست - انسان شناسی - ادبیات - تاریخ - هنر - موسیقی - سینما - فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید