دکتر محمد آقایی، پزشک سالخورده ای که در خانه پدری در میبد یزد بیماران را ویزیت می کرد. و از هر نفر تنها 500 تومان حق ویزیت دریافت می کرد. پانصد تومانی که حتی نمی توان با آن یک آدامس خرید. و به گفته خودش همان پانصد تومان را هم با شرم و خجالت از دست بیماران می گرفت. چون اکثر مراجعان به او از اقشار کم در آمد جامعه بودند.
21 سال از بازنشستگی او گذشته بود، ولی همچنان طبابت می کرد. عاقبت به دلیل همین فعالیتها به بیماری کورونا مبتلا شد و پس از دو هفته بیماری، بدرود حیات گفت.
وقتی از او پرسیدند چرا مثل سایر همکارانت حق ویزیت کامل دریافت نمی کنی تا بتوانی یک ماشین خارجی آخرین مدل زیر پایت بیاندازی، در پاسخ این بیت از سعدی را خواند:
مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
این خاصیت فرهنگ و هویت ایرانی است که انسان را مدهوش و مفتون می کند. همانطور که هوشنگ ابتهاج گفته بود:
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش
اینها مفاهیمی است که انسانهای مدرن از درکشان عاجزند. اما اینهمه ترویج مدرنیته از زمان رضاشاه تا امروز هنوز نتوانسته تاثیر هزاران سال تمدن را بطور کامل مخدوش و نابود کند.
در اساطیر باستانی ایرانی اینطور آمده که یک انجمن مخفی از مغان وجود دارد که همیشه و در تمام بزنگاه ها و تنگناهای تاریخی به داد ایران می رسند، و به همین دلیل موجودیت ایران به برکت این نیروی پنهان بصورت جاودانه در آمده است.
در واقعیت، این نیروی پنهان همان فرهنگ ایرانی است که زیبایی محض است. و کسی که زیبایی محض را درک کند می تواند برایش از جان هم بگذرد. رندانی که به بهانه «نداشتن آزادی» وطن فروشی می کنند، در حقیقت هرگز آن زیبایی را درک نکرده اند. چون کسی که زیبایی یار را می بیند، در مقابل جفا و بدعهدی عزمش را برای نابودی او جزم نمی کند. و جالب اینکه شیفتگان فرهنگ غربی خود را متمدن تر می دانند، هر چند بی تمدنی و بی فرهنگی است که موجب عدم درک زیبایی می شود. و لذا می بینیم بسیاری را که عهد و پیمان خودی را شکسته و وفا با دگران می کنند.
برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
سادهدل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و تَرک سر و همسر کردم
زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردم
در غمت داغ پدر دیدم و چون دُر یتیم
اشکریزان هوس دامن مادر کردم
اشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم
بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به دَر
چشم را حلقهصفت دوخته بر در کردم
جای مِی خون جگر ریخت به کامم ساقی
گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم
شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال؟
آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم