یکی از اساسی ترین و مرکزی ترین مسایلی که در تئوری مارکسیستی وجود دارد بحث استثمار یا بهره کشی از نیروی کار است. بطور خلاصه، استدلال مارکسیست ها این است که منشاء سود سرمایه از ارزش اضافه ای است که توسط نیروی کار ایجاد می شود. این مثال را در نظر بگیرید.
سرمایه داری 100 تومان مواد اولیه خریداری کرده و 100 تومان هم مزد به کارگران خود پرداخت می کند. بعد کارگران با استفاده از مواد اولیه ای که در اختیار ایشان قرار گرفته کالایی را تولید می کنند که 250 تومان به فروش می رسد. مابه التفاوت ورودی و خروجی فرآیند تولید 50 تومان است که می شود ارزش اضافه. البته این مثال ساده سازی شده است. اصل تئوری ارزش بر پایه کار از قیمت صحبت نمی کند، بلکه از اصطلاح ارزش استفاده می کند که تعریفی خاص خود دارد. برای اینکه معنی استثمار نیروی کار را متوجه شویم همین مثال ساده سازی شده کفایت می کند. سرمایه دار 200 تومان هزینه کرده و 250 تومان درآمد داشته. این 50 تومان از کجا می آید؟ مارکسیستها ادعا می کنند این همان ارزش اضافه است که حاصل استثمار کارگر است.
اما این ادعا یک اشکال بسیار بزرگ دارد، آنهم اینکه فقط در تئوری درست است. در دنیای واقعی مساله به کلی تفاوت دارد. قبل از اینکه وارد توضیح آن بشویم، کمی بیشتر تئوری ارزش بر پایه کار را باز کنیم.
در تئوری ارزش بر پایه کار، هر کالایی دو نوع ارزش دارد. یکی ارزش استفاده و دیگری ارزش مبادله. به این صورت که مثلا یک قرص نان ارزش استفاده اش می شود خوردن و پر کردن شکم، اما ارزش مبادله اش می تواند مثلا معادل دو جفت جوراب باشد. ارزش استفاده کمیتی قیاس ناپذیر است. یعنی نمی توانیم ارزش استفاده نان را با جوراب مقایسه کنیم، چون اینها ذاتا هیچ ارتباطی به هم ندارند. اما ارزش مبادله قیاس پذیر است. یعنی مثلا یک قرص نان می شود معادل دو جفت جوراب.
از خصوصیات نظام سرمایه داری این است که نیروی کار هم به یک کالا تبدیل می شود. یعنی کارگر نیروی کارش را می فروشد تا در مقابل مایحتاج زندگی خود را تامین کند. ورودی های فرآیند تولید هم عبارتند از اولا نیروی کار (ارزش استفاده نیروی کار)، دوما ماشین آلات و ابزارهای تولید، و سوما مواد خام و اولیه. ماشین آلات، ابزارهای تولید و مواد اولیه، خود می توانند کالاهایی باشند که توسط تولید کننده دیگری تولید شده اند. به این ترتیب ارزش هر کالایی می شود:
ارزش مواد اولیه بکار رفته در آن + ارزش معادل استهلاک ماشین آلات و ابزارهای تولید + ارزش نیروی کاری که در تولید آن کالا بکار رفته
یکی از راه های اثبات وجود استثمار در نظام سرمایه داری این مطلب است که ارزش مواد اولیه و ماشین آلات ثابت است، بنابراین تنها نیروی کار است که می تواند منبع ارزش اضافه باشد. این همان استدلالی است که در جلد اول کتاب سرمایه کارل مارکس آمده.
راه دوم اثبات استثمار از این طریق است که ارزش مبادله قیاس پذیر است، اما ارزش استفاده قیاس ناپذیر است. لذا ارزش اضافه از مابه التفاوت ارزش استفاده و ارزش مبادله نیروی کار حاصل می شود. این استدلال را مارکس در گروندریسه مطرح می کند، که البته از استدلال اول بسیار پخته تر است.
اما هر دو استدلال فقط در تئوری صحت دارند و در دنیای واقعی بی معنا می شوند. چرا؟
مارکس با خوش بینی تصور می کرد نظام سرمایه داری نهایتا به سمت بازار آزاد حرکت می کند. تعریف اقتصاددانان کلاسیک از بازار آزاد عبارت بود از اقتصادی که در آن هیچ اثری از رانت وجود نداشته باشد. اقتصاد سیاسی کلاسیک همیشه دو نوع درآمد را از هم متمایز می کرد. یکی درآمد حاصل از زحمت، که عبارت بود از مزد کارگر و سود سرمایه دار. دومی هم درآمد بدون زحمت، که نام دیگرش همان رانت است. انواع مرسوم رانت عبارت بودند از رانت زمین (مانند اجاره بهای زمین یا مسکن)، رانت مالی (مانند پول نزول و ربا)، و رانت انحصاری (مثلا تفاوت قیمت داروهای اصل را با نسخه ژنریک هندی مقایسه کنید، مابه التفاوت عمدتا رانت انحصاری است).
بر پایه این خوش بینی، مارکس در تحلیلهای خود تمامی فروض اقتصاد سیاسی کلاسیک را پذیرفته بود. یعنی بحث استثمار نیروی کار زمانی صحت پیدا می کند که واقعا سرمایه داری بازار آزاد بدون رانت برقرار باشد. اما در واقعیت نه تنها سرمایه داری به سمت بازار آزاد نرفت، بلکه تعریف بازار آزاد را هم عوض کرده اند، بطوریکه معنی جدید آن می شود "همه درآمدها با زحمت هستند". یعنی در سرمایه داری امروز دیگر کسی به رانت زمین و رانت مالی و رانت انحصاری اعتراضی که ندارد هیچ، بخش اعظم گردش مالی در جهان سرمایه داری امروز مربوط به همین درآمدهای رانتی است.
حال ببینیم به این ترتیب مساله استثمار و بهره کشی از طبقه کارگر چه می شود.
استدلال اول دیگر قابل اتکا نیست، زیرا به دلیل وجود رانت انحصاری، تکنولوژی و ماشین آلات و ابزارهای تولیدی در بسیاری موارد در انحصار تولید کنندگان هستند. لذا تمام یا بخشی از سود سرمایه می تواند ناشی از درآمد حاصل از این رانت انحصاری باشد. به این ترتیب ماشین آلات هم می توانند منبع ارزش اضافه باشند. جالب اینجاست که خود مارکس هم به این نکته در گروندریسه اشاره کرده، اما به سرعت از آن گذشته و بیشتر بدان نپرداخته. از آنجا که گروندریسه دستنوشته های خام مارکس است، احتمالا نپرداختن به این مساله از همانجا ناشی می شود که مارکس فرض کرده در اقتصاد بازار آزاد هیچ رانتی وجود ندارد.
همچنین استدلال دوم هم بی اعتبار می شود. چون ارزش استفاده نیروی کار دیگر مقداری ثابت نیست. بلکه نیروی کار می تواند با توجه به میزان مهارت و سطح آموزش به درجات متغیری از بهره وری تولیدی برسد. همچنین هر نیروی کاری از عهده هر کاری بر نمی آید. پس هر چه کارها تخصصی تر شود، درآمد نیروی کار بیشتر به سمت رانت انحصاری سوق پیدا می کند تا مزد کارگر ساده. استدلال دوم تنها در زمانی می توانست درست باشد که نظام آموزشی یا تمام مهارتها را به تمام کارگران می آموخت، یا لااقل امکان دستیابی به هر مهارتی را به هر کارگری می داد. اما از آنجا که بسیاری از مهارتها در اثر کار کردن با تکنولوژی هایی بدست می آیند که آن تکنولوژی ها ماهیت انحصاری دارند، لذا مهارتها هم انحصاری می شوند. علاوه بر این، نظام آموزشی هم به سمت انحصاری شدن و خصوصی سازی پیش می رود و دیگر آموزش همگانی به شیوه ای که در گذشته مرسوم بود از مد افتاده است.
از آنجا که تکنولوژی در نظام سرمایه داری دایما در حال پیشرفت و تکامل و رشد و توسعه است، تمایل عمومی در نظام سرمایه داری به تخصصی تر شدن کارهاست. همین مطلب موجب شکل گرفتن قشر کارگران یقه سفید تکنوکرات شده است که با در انحصار داشتن مهارتهای تخصصی خود قدرت و جایگاه اقتصادی و اجتماعی و سیاسی ویژه ای پیدا می کنند.
اتفاقا همین مطلب یکی از ریشه های گذار به نولیبرالیسم هم بوده است. در دهه 1970 میلادی، قدرت طبقه کارگر در جوامع غربی به حدی رسید که موجب بروز اغتشاشات و اصطکاکات اجتماعی شد. واکنش طبقه سرمایه دار و هیات حاکمه این جوامع عبارت بود از:
1- صنعت زدایی از طریق انتقال برخی صنایع به جوامع جهان سوم
2- افزایش شمار کارگران ماهر از طریق دریافت انبوه مهاجر از جوامع جهان سوم
و به این ترتیب تخصصی شدن نیروی کار از عواملی بود که موجب گذار از ملی گرایی به نولیبرالیسم جهانی گردید. دیگر مولفه های نولیبرالیسم، همانطور که در نوشته های قبلی شرح دادیم، عبارتند از:
در واقع عامل اصلی که موجب جلوگیری از افزایش قدرت اقشار تکنوکرات تا آستانه بحرانی می شود، چیزی نیست مگر عدم تقارن نظام سرمایه داری در سطح جهانی. تحت تاثیر نیروی مغناطیسی متروپل های سرمایه داری، اقشار تکنوکرات در جوامع جهان سوم به سمت منافع متروپل ها متمایل می شوند. در مقابل ملی گرایان به سمت دیگر سوق پیدا کرده و در تضاد با منافع متروپل قرار می گیرند. سایر طبقات و اقشار هم بین این دو در نوسان هستند.
از همینجا همچنین متوجه اشتباه بودن تئوری اَبَراستثمار می شویم. تفاوت سطح دستمزد در جوامع متروپل و جهان سوم نه به دلیل ابراستثمار کارگران جهان سوم، بلکه عمدتا به دلیل بهره مندی کارگران متروپل از رانت اقتصادی است.