بی نوا یعنی بی چیز و بیچاره. بی نوا یعنی بی صدا و بی صوت. یعنی بیچاره و بدبخت. بی نوا یعنی کسی که نوایی ندارد.
اما آیا بی نوا واقعا هیچ نوایی ندارد؟
کجایید ای درِ مخزن گشاده
کجایید ای نوای بینوایی
نوای بی نوایی چگونه نوایی است؟
بی نوایی یعنی رهایی. یعنی آزادی. یعنی آزادگی. مگر نه اینکه تمام گرفتاریها از نیازها برآمده اند؟ کوزه چشم حریصان که هرگز پر نخواهد شد. پس راه رهایی نمی تواند چیزی جز بی نوایی باشد.
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهایی
و بی نوا که شدی از حصار مکان و زمان هم رها می شوی. جاودانگی از بی نوایی حاصل می شود.
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
عالم معنا کجاست؟ مگر نه اینکه اندیشه حد و مرز نمی شناسد؟ مگر نه اینکه تفکر ناب کهنه نمی شود و جاودانه است؟ پس عالم معنا همان کل است و دنیایی که در زندگی روزمره می بینم جزئی کوچک از آن کل عظیم.
در آن بحرید کاین عالم کفِ او است
زمانی بیش دارید آشنایی
و برای تماشای آن حقیقت بیکران باید بی نوا شوی. باید از بند روزمرگی رها شوی.
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
سخن ناب و زیبا می تواند پنجره ای به سوی آن دنیای معنوی باشد. علی الخصوص وقتی کلام معجزه آسای مولانا باشد. هر چند خودش آنچنان مدهوش آن زیبایی بود که از شعر و شاعری هم بیزار شده بود.
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بینوایی
در آن بحرید کاین عالم کف او است
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی