بسیاری از ما یا به ممالک فرنگ و ینگه دنیا و امثالهم مهاجرت کرده ایم، یا در تدارک مهاجرت هستیم، و یا لااقل در آرزوهایمان به آن فکر می کنیم. در بدو امر هم وقتی به مساله مهاجرت می اندیشیم نکته منفی خاصی در آن نمی بینیم، مگر دوری از اقوام و خانواده (با فرض اینکه هنوز در ایران باشند)، که آن هم با سالی دو سه هفته مسافرت حل می شود، حال یا آنها سری به شما می زنند، یا شما سری به آنها. در عوض می توانید فرهنگ های جدید را کشف کنید، زندگی در خارج از کشور را تجربه کرده و به احتمال زیاد موقعیت کاری و درآمد بهتری هم داشته باشید. شاید هم از اینکه می توانید از "آزادی" در جوامع غربی بهره مند شوید خوشحالید. به هر حال هم فال است و هم تماشا.
همه چیز به خوبی و خرمی پیش می رود و شما از امکانات جدیدی که پس از مهاجرت بدست آورده اید لذت می برید، تا اینکه (اگر متاهل هستید) بچه دار می شوید. یا شاید هم از قبل بچه دار بودید و به اتفاق اولادتان مهاجرت می کنید. ممکن است اسم بچه هایتان را طوری انتخاب کنید که معلوم نشود از چه عقبه ای هستند. مثلا "رایان" یا "سام" که به انگلیسی سَم خوانده شود. شاید هم اصلا بی پروا یک اسم فرنگی انتخاب کنید.
کم کم متوجه می شوید که بچه ها تمایلی به فارسی حرف زدن ندارند. شاید اصلا خودتان برای اینکه مبادا بچه ها از نظر توانایی ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکلی داشته باشند، در منزل به زبان بیرون از خانه حرف می زنید (انگلیسی، فرانسه، آلمانی، ...). اما کمی که گذشت و بچه ها بزرگتر شدند کم کم می فهمید چیزی در وجود بچه های شما کم است. نه آداب نزاکت می فهمند و نه حرف شما را می فهمند. یک جای کار می لنگد، اما کجا؟
داستان کلبه عمو تام (Uncle Tom's Cabin) داستان برده های سیاه پوست است که از آفریقا به آمریکا منتقل می شدند. سفید پوستان آمریکایی در مزارع پنبه از این برده ها برای کار یدی پر مشقت استفاده می کردند. برده ها با سایر حیوانات مزرعه تفاوت چندانی نداشتند. روزها کار می کردند و شب ها در طویله کنار بقیه حیوانات می خوابیدند. عمو تام یکی از همین برده ها بود که به دلیل بروز استعداد و توانایی هایش، و همچنین میزان وفاداری و خدمتگزاری به ارباب، نهایتا به او اجازه داده شده بود تا از طویله به داخل منزل بیاید. از ته مانده غذای ارباب می خورد و داخل منزل می خوابید. در عوض اگر سایر برده ها اعتراض یا نافرمانی می کردند، عمو تام از منافع ارباب دفاع می کرد.
همین عمو تام ها و برده ها به تدریج در جمعیت آمریکا ادغام شدند و امروز سیاه پوستان آمریکایی از همان حقوق مدنی برخوردارند که سایر سفیدپوستان. اما ملاحظه می کنید که پس از گذشت اینهمه سال، هنوز شکاف میان سیاه و سفید از بین نرفته. نباید فریب شعارهای عوام فریبانه را خورد، سیاه پوستان آمریکا از نظر قانونی یا سیستمی هیچ کم و کسری ندارند، بلکه مشکل از جای دیگری است.
یکی از چهره های برجسته و سرشناس جنبش سیاه پوستان در آمریکای قرن بیستم شخصی بود به نام مالکولم اکس (Malcolm X). او زندگی پر فراز و نشیبی را طی کرده بود و احتمالا پدرش به دست نژادپرستان سفید پوست کشته شده بود. نهایتا زمانی که وارد عرصه فعالیت اجتماعی شد توانست پس از مدتی به یکی از چهره های اثر گذار در رهبری جمعیت سیاه پوست آمریکا بدل شود. نام فامیل خود را اکس (X) گذاشته بود، زیرا معتقد بود نام فامیلی که به وی داده شده جعلی است. مرسوم بود که برده های سیاه پوست نام فامیل ارباب سفید پوست خود را می پذیرفتند، و مالکولم به دلیل انزجار از این مطلب خودش را اکس می نامید.
مالکولم اکس از اعطای حقوق مدنی برابر به سیاه پوستان صحبت نمی کرد. او معتقد بود تنها راهی که سیاه پوستان آمریکا می توانند از مخمصه های حقارت بار و پایان ناپذیر زندگی اجتماعی رهایی یابند، تشکیل یک ملت مستقل سیاه پوست است. هدف سیاسی مالکولم اکس تجزیه بخشی از آمریکا و تشکیل دولت و ملت مستقلی بود که به سیاه پوستان آمریکایی تعلق داشت. در واقع مالکولم اکس به دنبال احیای هویت از دست رفته ای بود که متعلق به سیاه پوستان بوده. اما هیچکس نمی دانست این هویت از دست رفته واقعا چه شکلی بوده.
آرزوهای مالکولم اکس به حقیقت نپیوست، اما پس از قریب به نیم قرن بعد، هنوز این مطلب کاملا مشهود است که سیاه پوستان آمریکایی نتوانسته اند درون جامعه آمریکا ادغام شوند. حتی با وجود عمو تام های مدرن مانند باراک حسین اوباما رئیس جمهوری پیشین، که ترجیح میداد فقط باراک اوباما بنامندش، و برای گریز از اصالتش حتی برادر خود را هم آدم حساب نمی کرد.
وقتی انسانی از عقبه ملی خود گسسته می شود، خسارتی را می پذیرد که دیگر هرگز نمی تواند بدستش آورد. یک ایرانی در ایران هر چقدر هم فقیر و فلک زده باشد، باز میراث دار هزاران سال تمدن است. تمدنی که دقیقا هزاران سال طول می کشد تا ساخته شود. می شود این میراث چند هزار ساله را بدهیم تا در مقابل "آزادی" بدست آوریم. تا بچه هایمان آزادانه با جوانان هم سن خود به میگساری های شبانه بروند، آنقدر بخورند تا مست لایعقل گوشه پیاده رو یا وسط خیابان استفراغ کرده و با صورت داخل آن بیافتند. یا در توالت عمومی با یک هم پیاله ناشناس که همان شب برای اولین بار ملاقات کرده اند غریزه جنسی خود را ارضا کنند. یا شاید هم با دیدن همکلاسی هایی که به جای یک پدر و یک مادر، دو پدر و یا دو مادر دارند، تصمیم بگیرند آنها هم سبک زندگی همجنس بازی را پیش رو بگیرند.
نه که از این مسایل در ایران نداشته باشیم. همیشه داشته ایم و حالا هم قطعا داریم. اما لااقل در ایران این کثافت کاریها را بعنوان پیشرفت و ترقی نمی پذیریم. خیلی از جاهلین ما هم کمی که پا به سن گذاشتند سر به راه می شوند. تفاوت می کند با اینکه این چیزها در جامعه به عنوان نوعی افتخار تلقی شوند.
وقتی آن غزل حافظ یا سعدی که هر بار می خواندیدش مست و مدهوش از زیبایی و ظرافتش می شدید را برای بچه خودتان می خوانید در حالی که او سرش داخل گوشی موبایلش است و مشغول مرور عکس های عده ای با ژست های سفیهانه در اینستاگرام، نا خودآگاه به این فکر می کنید که وقتی انسانی ظرفیت و توانایی درک زیبایی را ندارد، پس معنا و مفهوم زندگی برای وی با آن چیزی که شما می شناختید به کلی تفاوت خواهد داشت.
یکی از خصوصیات سعدی این بود که مدت زیادی از عمر خود را دور از میهن و موطن خود گذرانده بود. اصالتا شیرازی بود، اما مدت زیادی را برای تحصیل به بغداد رفته و احتمالا سفرهایی به دیگر بلاد هم داشته است. زمانی که نهایتا تصمیم می گیرد به سرزمین مادری بازگردد آنچنان شور و شعفی او را فرا می گیرد که این قصیده معروف را می سراید:
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
زمانی که قصد رفتن و ترک وطن کرد، دلیلی عقلانی و از روی حسابگری برای این کار داشت. اما بازگشتش به دلیل عشق و حب وطن بود. به همین دلیل هم می گوید با پا رفتم و با سر باز آمدم. در مصرع دوم خود را پیشوای مذهب "اصحاب نظر" دانسته. منظور از اصحاب نظر همان است که امروز می گوییم چشم چران. یعنی اشاره به زیبایی شناسی و درک زیبایی دارد.
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
وقتی مدتی را خارج از کشور و دور از وطن می گذرانید، یکی از اتفاقاتی که میافتد این است که برخی مطالبی که ابتدا بی اهمیت می دانستید به تدریج پررنگ تر می شوند. مثلا همین صدای پرندگان و منظره گونه های گیاهی که با استانداردهای زیبایی شناسی درونی شما ناسازگارند. مثلا وقتی بجای صدای گنجشک و کبوتر و قمری، هر روز صبح با صدای طوطی و دیگر گونه های پرندگان اگزوتیک از خواب بیدار می شوید. در ابتدای امر مشکلی که ندارد هیچ، جذابیت خاص خود را هم دارد. اما به مرور این جذابیت به سوهان روح بدل می شود. پس تعجبی ندارد که سعدی اینطور مشتاق شنیدن نغمه مرغان سحر شهر خود بوده.
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت
عالِمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
اتفاقا دوران سعدی مقارن بود با تهاجم مغولها و تسلط ایشان بر ایران. در زمان خطر، عقل حکم می کند انسان از مرکز مخاطره دوری کند. اما وقتی ترک دیار کرد و جهان را دید و عالِم شد، مجددا تصمیم می گیرد به مرکز خطر بازگردد.
تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود
که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد
وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان میبود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد
در داستان خسرو و شیرین آمده که خسرو پرویز معشوقه ای داشت به نام شکر. اما به عشق شیرین، دست از شکر شست و به دنبال عشق بزرگتری رفت. قطعا زندگی خارج از کشور هم مواهبی دارد. اما سعدی گذشتن از آن مواهب به شوق وصال میهن را به خسرو پرویز تشبیه کرده که از شوق شیرین از شکر گذشت.
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد
یعنی گویا باورش نمیشده که روزی دوباره بتواند مرادش که همان میهنش بوده را ببیند.
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
در بیت بالا با استادی حس غربت را ترسیم کرده، و در مصرع دوم، با استادی بیشتری، حس رهایی از غربت را.
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد
چون مسلم نشدش مُلک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر بازآمد
این بیت مرا به یاد یک راننده برزیلی می اندازد که خود مهاجر بود و در یکی از شهرهای بزرگ آمریکای شمالی کار میکرد. می گفت وقتی در برزیل بود تصوری که از مردمان آمریکای شمالی داشتند اوج فرهنگ و تمدن و ادب بود. اما وقتی به آنجا مهاجرت کرد فهمید که از نظر فرهنگی جامعه محلی خودش چقدر برتر و بهتر بوده.
در همین قصیده سعدی می توانیم معنا و مفهوم فرم هنری را درک کنیم. همانطور که پیشتر اشاره کردیم، تکنیک به تنهایی قادر به خلق اثر هنری نیست. برای رسیدن به فرم باید تجربه شخصی هنرمند در زندگی از عرصه ناخودآگاه ذهن وی جوشیده و بصورت اثری مستقل از هنرمند و قائم بالذات تجسد بیرونی یابد.
کسی که هرگز غربت را در زندگی تجربه نکرده نمی تواند چنین اثری خلق کند، حتی اگر در تکنیک نهایت استادی را داشته باشد. بعنوان مثال چنین حسی را در هیچیک از غزلیات حافظ پیدا نمی کنیم، زیرا حافظ هرگز از شیراز خارج نشده. پس هر چند همان زیباییهایی که سعدی را مسحور و شیفته شیراز کرده در مقابل دیدگان حافظ هم بوده اند، اما به قول سعدی:
تو در کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
چیزی که اثر هنری واقعی را از آثار جعلی متمایز می کند تکرار پذیری آن است. شعرهای بند تنبانی برخی شعرای هالوی امروزی را کسی یک بار بخواند ممکن است لذت ببرد. اما در اثر تکرار به تدریج لذت به ملال بدل می گردد. اما قصیده سعدی که در بالا آمد را هر بار بخوانیم اثر بخشی آن بیشتر می شود.